خب من میرم گیم بزنم
#𝑳𝑶𝑽𝑬_𝑴𝒀_𝑻𝑬𝑨𝑪𝑯𝑬𝑹
𝑷𝒂𝒓𝒕 ¹⁶
+خب.. من میرم گیم بزنم
یونگی هومی گفت و جیمین به سمت اتاقش رفت و با کامپیوتر شروع کرد به بازی کردن.
یونگی هم به سمت اتاقش رفت تا اونجا بتونه کمی دراز بکشه و با گوشیش ور بره. همونطور که سرش تو گوشیش بود وارد اتاص شد و در رو با پاش بست. به سمت تخت رفت و به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو زیر پتو برد.
بعد از پنج دقیقه با احساس گردن درد تصمیم گرفت دراز بکشه که از تو جیبش صدای کاغذ اومد. دستشو به سمت جیبش برد، کاغذی که جونگکوک شماره پدر بزرگ جیمین رو توش نوشته بود در اورد.
بهش نگاهی انداخت. چرا به جونگکوک گفت خودم به پدربزرگش حرف میزنم. حالا باید چیکار میکرد اگه پدربزرگ جیمین بهش تند میشد چی؟! اون با گرگش ارتباط خیلی خوبی داشت ولی چرا حالا نمیتونست از گرگش کمک بگیره...؟!(بچه ها اصن داستان به امگاورس تغییر کرد شرمنده (آلفامون یونگی(امگامون جیمین))
استرسش زیاد شد... خودشم نمیدونست چرا ولی رایحش داشت کل اتاق رو میگرفت.. سعی کرد یکم به خودش مسلت باشه تا رایحش بیشتر از این غلیظ نشه... چرا ترسیده بود؟؟
شماره رو وارد گوشیش کرد، تماس رو برقرار کرد و به ساعت نگاه کرد 2:30
بعد از خوردن دو بوق جواب داد.
؟ بله؟!
_پارک مانسو؟!
؟ بله خودم هستم.
_م.. من جیمینم.
؟ جیمین؟!!! جد.. جدی؟
_شوخی دارم؟
؟ کجایی تو پسرکم؟ ها؟! میدونی چقدر برای پیدا کردنت زحمت کشیدم. میدونی که مادر بزرگت سون هی وقتی فهمید اون مادر عوضیت چه بلایی سرت اورد چه حالی شد؟!
_آقای مانسو لطفاً آروم باشید.
؟ چرا بهم نمیگی پدربزرگ؟
_خب... یکم.. میدونی؟!
؟ فهمیدم.. فهمیدم.
؟ خیلی چیزا هست که ازشون خبر نداری..
_میشه امروز باهم یک قرار بزاریم و هم دیگه رو توی پارک. مارونی ببینیم؟!
؟ البته نوه قشنگم...
_پس ساعت 4 میبینمتون.
؟ باشه عزیزن فعلاً.
از استرسش کم شد و رایحش آروم آروم محو شد.
...........
با احساس بویی دست از بازی کردن برداش.. رایحه اکالیپتوس از کجا میومد... یواش یواش کم رنگ شد ولی یکم ازش باقی مونده بود... به اتاق یونگی رسید. که یهو در اتاق جیهیون بلز شد.
&تو عم حسش کردی؟! انگار هر کی بوده ترسیده.
+هیششش برو تو اتاقت.
&خب کنجکاوم.... باشه بابا.
آروم در زد و سرشو کمی وارد اتاق کرد با دیدن یونگی سریع صاف وایساد و کاملاً از پشت در بیرون اومد و به سمتش رفت.
آروم به سمت یونگی قدم برداشت تا رایحهش رو احساس کنه...
+چه خبرا.
_هیچی.
به سمت یونگی رفت و سرشو تووگردنش فرو کرد. و نفس عمیقی کشید ولی هیچی احساس نکرد.
+هی آلفا جون.. ـرایحتو آزاد کن... میخوام آرامش بگیرم.
_چی؟! یونگی تعجب کرد و یه قدم عقب رفت.
+یه لحظه... یه لحظه.. رایحه اکالیپتوست به اتاقم اومد وقتی بوش کردم یهو حس آرامش گرفتم وقتی بو رو دنبال کردم به اتاق تو رسیدم ولی رایحت نشون میداد که استرس داشتی. حتی جیهیون هم متوجهش شد و از اتاقش بیرون اومد ولی من دست به سرش کردم آلفاـ
_جیمین.. خودتی؟!
+مشکل داری.
جیمین یه قدم به سمت جلو برداشت و یونگی همینطوری عقب رفت. اون چش شده بود... .
_هوی امگا جلو نیا.
+من فقط میخوام رایحت رو حس کنم. خواهش میکنم آزادش کن.
_هی جیمین کلت به جایی خورده؟!
+کلم نه ولی بینیم به رایحه ی مورد علاقم خورده.
یونگی برای اینکه جیمین رو بیخیال خودش و رایحش کنه گفت.
_جیمین من باید آماده شم.. یه قرار دارم که باید برسم بهش وگرنه اون شخص از دستم ناراحت میشه و من اینو نمیخوام... .
جیمین با شنیدن اینکه یونگی قرار داره کمی عقب رفت.رایحش نشون میداد که ناراحت شده.
+من فقط میخواستم رایحت رو استشمام کنم چون باعث شد حس آرامش کنم مخصوصاً اینکه باعث شد راحت تر نفس بکشم.
یونگی تعجب کرد.
_راحت تر نفس بکشی؟!
&جیمین آسم داره. خیلی جدی نیست ولی خب..
هر دو با شنیدن صدا به سمت در برگشتن.
+جیهیون.... وصیت نامتو بنویس.
_وایسا ببینم... تو آسم داری؟! پس چجوری دنس میری؟!
&خفیفه... تازه قرار بود چند روز دیگه بره واسه جراحی ثبت نام کنه.
جیمین به سمت جیهیون رفت و گوششو گرفت سرشو به سمت پایین خم کرد و سه بار محکم با فوش بهش زد.
اولین ضربه. خاک توسرت کنن.
دومین ضربه. برینن به اون زبون دهن لقت.
سومین ضربه پسره بیشعور زندگی منو کف دست همه گزاشنه عنتر گدساله گاو خر چلاق.
𝑷𝒂𝒓𝒕 ¹⁶
+خب.. من میرم گیم بزنم
یونگی هومی گفت و جیمین به سمت اتاقش رفت و با کامپیوتر شروع کرد به بازی کردن.
یونگی هم به سمت اتاقش رفت تا اونجا بتونه کمی دراز بکشه و با گوشیش ور بره. همونطور که سرش تو گوشیش بود وارد اتاص شد و در رو با پاش بست. به سمت تخت رفت و به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو زیر پتو برد.
بعد از پنج دقیقه با احساس گردن درد تصمیم گرفت دراز بکشه که از تو جیبش صدای کاغذ اومد. دستشو به سمت جیبش برد، کاغذی که جونگکوک شماره پدر بزرگ جیمین رو توش نوشته بود در اورد.
بهش نگاهی انداخت. چرا به جونگکوک گفت خودم به پدربزرگش حرف میزنم. حالا باید چیکار میکرد اگه پدربزرگ جیمین بهش تند میشد چی؟! اون با گرگش ارتباط خیلی خوبی داشت ولی چرا حالا نمیتونست از گرگش کمک بگیره...؟!(بچه ها اصن داستان به امگاورس تغییر کرد شرمنده (آلفامون یونگی(امگامون جیمین))
استرسش زیاد شد... خودشم نمیدونست چرا ولی رایحش داشت کل اتاق رو میگرفت.. سعی کرد یکم به خودش مسلت باشه تا رایحش بیشتر از این غلیظ نشه... چرا ترسیده بود؟؟
شماره رو وارد گوشیش کرد، تماس رو برقرار کرد و به ساعت نگاه کرد 2:30
بعد از خوردن دو بوق جواب داد.
؟ بله؟!
_پارک مانسو؟!
؟ بله خودم هستم.
_م.. من جیمینم.
؟ جیمین؟!!! جد.. جدی؟
_شوخی دارم؟
؟ کجایی تو پسرکم؟ ها؟! میدونی چقدر برای پیدا کردنت زحمت کشیدم. میدونی که مادر بزرگت سون هی وقتی فهمید اون مادر عوضیت چه بلایی سرت اورد چه حالی شد؟!
_آقای مانسو لطفاً آروم باشید.
؟ چرا بهم نمیگی پدربزرگ؟
_خب... یکم.. میدونی؟!
؟ فهمیدم.. فهمیدم.
؟ خیلی چیزا هست که ازشون خبر نداری..
_میشه امروز باهم یک قرار بزاریم و هم دیگه رو توی پارک. مارونی ببینیم؟!
؟ البته نوه قشنگم...
_پس ساعت 4 میبینمتون.
؟ باشه عزیزن فعلاً.
از استرسش کم شد و رایحش آروم آروم محو شد.
...........
با احساس بویی دست از بازی کردن برداش.. رایحه اکالیپتوس از کجا میومد... یواش یواش کم رنگ شد ولی یکم ازش باقی مونده بود... به اتاق یونگی رسید. که یهو در اتاق جیهیون بلز شد.
&تو عم حسش کردی؟! انگار هر کی بوده ترسیده.
+هیششش برو تو اتاقت.
&خب کنجکاوم.... باشه بابا.
آروم در زد و سرشو کمی وارد اتاق کرد با دیدن یونگی سریع صاف وایساد و کاملاً از پشت در بیرون اومد و به سمتش رفت.
آروم به سمت یونگی قدم برداشت تا رایحهش رو احساس کنه...
+چه خبرا.
_هیچی.
به سمت یونگی رفت و سرشو تووگردنش فرو کرد. و نفس عمیقی کشید ولی هیچی احساس نکرد.
+هی آلفا جون.. ـرایحتو آزاد کن... میخوام آرامش بگیرم.
_چی؟! یونگی تعجب کرد و یه قدم عقب رفت.
+یه لحظه... یه لحظه.. رایحه اکالیپتوست به اتاقم اومد وقتی بوش کردم یهو حس آرامش گرفتم وقتی بو رو دنبال کردم به اتاق تو رسیدم ولی رایحت نشون میداد که استرس داشتی. حتی جیهیون هم متوجهش شد و از اتاقش بیرون اومد ولی من دست به سرش کردم آلفاـ
_جیمین.. خودتی؟!
+مشکل داری.
جیمین یه قدم به سمت جلو برداشت و یونگی همینطوری عقب رفت. اون چش شده بود... .
_هوی امگا جلو نیا.
+من فقط میخوام رایحت رو حس کنم. خواهش میکنم آزادش کن.
_هی جیمین کلت به جایی خورده؟!
+کلم نه ولی بینیم به رایحه ی مورد علاقم خورده.
یونگی برای اینکه جیمین رو بیخیال خودش و رایحش کنه گفت.
_جیمین من باید آماده شم.. یه قرار دارم که باید برسم بهش وگرنه اون شخص از دستم ناراحت میشه و من اینو نمیخوام... .
جیمین با شنیدن اینکه یونگی قرار داره کمی عقب رفت.رایحش نشون میداد که ناراحت شده.
+من فقط میخواستم رایحت رو استشمام کنم چون باعث شد حس آرامش کنم مخصوصاً اینکه باعث شد راحت تر نفس بکشم.
یونگی تعجب کرد.
_راحت تر نفس بکشی؟!
&جیمین آسم داره. خیلی جدی نیست ولی خب..
هر دو با شنیدن صدا به سمت در برگشتن.
+جیهیون.... وصیت نامتو بنویس.
_وایسا ببینم... تو آسم داری؟! پس چجوری دنس میری؟!
&خفیفه... تازه قرار بود چند روز دیگه بره واسه جراحی ثبت نام کنه.
جیمین به سمت جیهیون رفت و گوششو گرفت سرشو به سمت پایین خم کرد و سه بار محکم با فوش بهش زد.
اولین ضربه. خاک توسرت کنن.
دومین ضربه. برینن به اون زبون دهن لقت.
سومین ضربه پسره بیشعور زندگی منو کف دست همه گزاشنه عنتر گدساله گاو خر چلاق.
- ۶.۴k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط