part 2
ات
هر لحظه باد میوزید و باعث لرزشم میشد...من که هوشمو از دست ندادم...مثل اون گونه هایی که دیدم نشدم...اونا...یکی از یکی وحشی تر بودن..به جون همدیگه میوفتادن و به خودشون اسیب میزدن.
شاید هنوز میتونم اوپا رو نجات بدم...
همینطور که راه میرفتم..صدا هایی به گوشم میرسید
صدای خنده، خوشحالی، صدای بچه های کوچیک...به جایی میرسیدم که درختا تموم میشدن...ی..یه روستا؟..تو جنگل روستا هست؟
بچه : ماماننننن...یه زن لخت پیدا کردیم
منو دیدن!
پشت درخت قایم شدم...از این فاصله دور تونستم صداشو بشنوم
صدای پای کسی میومد...داره بهم نزدیک میشه...صدای زن بود..شاید مادر بچه بود...با دیدن من جیغی کشید
زن : ی..یه گونه غیر عادی!
ات : خ..خواهش میکنم بهم کمک کنین..من ادم بدی نیستم
زن : پسرم فرار کن!
جلو پاهاش زانو زدم و سرمو به زمین کوبیدم
ات : التماستون میکنم خانم...کمکم کنین...هق..هق*گریه*
زن : هوم؟
دیگه صدایی نشنیدم...اون خانم جوان..نوازش وار..گونمو گرف و گزاشت سرمو بلند کنم
زن : چه چهره زیبا و مظلومی
ات :......
اون زن..پتویی که رو شونه هاش بود رو دورم انداخت..
ات : م..ممنون
زن : اولین باره همچین چیزی میبینم..تو دورگه ای...
ات :..خ..خانم من..
زن : همراه من بیا
اون خانم بلند شد..و راه افتاد...منم با گام های بلند پشتش رفتم...روستا..خونه های خیلی کمی داشت..معلوم بود با دست درست شدن..وسایل خونه ها..محصولاتشون هم خودشون تامین میکنن..همه با ترس بهم نگا میکردن. اون زن منو به خونش برد و جلوم میوه گزاشت
ات : من شرمندم
زن : راحت باش عزیزم...ما تو این روستا به تمام نیازمندان کمک میکنیم
ات : چرا باید گونه غیر عادی تو جنگل باشه
زن : گونه های غیر عادی..تو کل جنگل زندگی میکنن..واسشون مهم نیس همنوعشون باشن یا نه به جون هم دیگه میوفتن..شبیه سگ هار میمونن..اولین باره موجودی مثل تو میبینم..و...تو باید از چنین چیز با خبر باشی
اونا...فکر میکنن ما همینطوری به دنیا اومدیم...درسته..
فلش بک*******
+یه کلمه درمورد سازمان من حرف بزنی...بلایی سرت میارم که فقد با شنیدن اسمم خودتو خیس کنی
پایان فلش بک**
با صدای اون زن از افکارم خارج شدم
زن : نمیتونی هم اینجا بمونی..یه دختر هست که میاد گونه های غیر عادی رو میکشه
ات :*ترس*
زن : دوتا داس خیلی تیز داره...مواظب باش...باید مسلح باشی
ات : م..من سلاح ندارم
زن : مشکلی نیس..به همسرم با خواهرم میگم هم لباس واست بدوزن و هم سلاح درست کنن واست
ات : م..ممنون
اون زن رف بیرون..فقد من تو خونش بودم...صدای گریه کسی داخل خونه میپیچید..انگار صدای نوزاد بود
هر لحظه باد میوزید و باعث لرزشم میشد...من که هوشمو از دست ندادم...مثل اون گونه هایی که دیدم نشدم...اونا...یکی از یکی وحشی تر بودن..به جون همدیگه میوفتادن و به خودشون اسیب میزدن.
شاید هنوز میتونم اوپا رو نجات بدم...
همینطور که راه میرفتم..صدا هایی به گوشم میرسید
صدای خنده، خوشحالی، صدای بچه های کوچیک...به جایی میرسیدم که درختا تموم میشدن...ی..یه روستا؟..تو جنگل روستا هست؟
بچه : ماماننننن...یه زن لخت پیدا کردیم
منو دیدن!
پشت درخت قایم شدم...از این فاصله دور تونستم صداشو بشنوم
صدای پای کسی میومد...داره بهم نزدیک میشه...صدای زن بود..شاید مادر بچه بود...با دیدن من جیغی کشید
زن : ی..یه گونه غیر عادی!
ات : خ..خواهش میکنم بهم کمک کنین..من ادم بدی نیستم
زن : پسرم فرار کن!
جلو پاهاش زانو زدم و سرمو به زمین کوبیدم
ات : التماستون میکنم خانم...کمکم کنین...هق..هق*گریه*
زن : هوم؟
دیگه صدایی نشنیدم...اون خانم جوان..نوازش وار..گونمو گرف و گزاشت سرمو بلند کنم
زن : چه چهره زیبا و مظلومی
ات :......
اون زن..پتویی که رو شونه هاش بود رو دورم انداخت..
ات : م..ممنون
زن : اولین باره همچین چیزی میبینم..تو دورگه ای...
ات :..خ..خانم من..
زن : همراه من بیا
اون خانم بلند شد..و راه افتاد...منم با گام های بلند پشتش رفتم...روستا..خونه های خیلی کمی داشت..معلوم بود با دست درست شدن..وسایل خونه ها..محصولاتشون هم خودشون تامین میکنن..همه با ترس بهم نگا میکردن. اون زن منو به خونش برد و جلوم میوه گزاشت
ات : من شرمندم
زن : راحت باش عزیزم...ما تو این روستا به تمام نیازمندان کمک میکنیم
ات : چرا باید گونه غیر عادی تو جنگل باشه
زن : گونه های غیر عادی..تو کل جنگل زندگی میکنن..واسشون مهم نیس همنوعشون باشن یا نه به جون هم دیگه میوفتن..شبیه سگ هار میمونن..اولین باره موجودی مثل تو میبینم..و...تو باید از چنین چیز با خبر باشی
اونا...فکر میکنن ما همینطوری به دنیا اومدیم...درسته..
فلش بک*******
+یه کلمه درمورد سازمان من حرف بزنی...بلایی سرت میارم که فقد با شنیدن اسمم خودتو خیس کنی
پایان فلش بک**
با صدای اون زن از افکارم خارج شدم
زن : نمیتونی هم اینجا بمونی..یه دختر هست که میاد گونه های غیر عادی رو میکشه
ات :*ترس*
زن : دوتا داس خیلی تیز داره...مواظب باش...باید مسلح باشی
ات : م..من سلاح ندارم
زن : مشکلی نیس..به همسرم با خواهرم میگم هم لباس واست بدوزن و هم سلاح درست کنن واست
ات : م..ممنون
اون زن رف بیرون..فقد من تو خونش بودم...صدای گریه کسی داخل خونه میپیچید..انگار صدای نوزاد بود
۵۳.۸k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.