part 3
ات
بلند شدم و دنبال صدا رفتم...یه اتاق کوچیک بود و یه نوزاد رو زمین توی فرش کوچیکش گریه میکنه.
رفتم پیشش نشستم...نگاهی بهم کرد و دست از گریه برداشت و یه لبخند شیرین تحویلم داد.
دستای کوچیک و نرمش رو نوازش کردم که یکی از دستاشو دور انگشتم حلقه کرد...ازم نمیترسه..از هیچی خبر نداره...یه لبخند ریز زدم و کنارش دراز کشیدم.
انگشتمو نواش وار رو پیشونیش میکشیدم...اینو از اوپا یاد گرفتم...بهترین کار برای خوابوندن یه نوزاده...بعد اینکه خوابید..خودمم چشمامو رو هم گزاشتم تا خوابم ببره.
__________
4 روز از موندم توی روستا میگذشت..تمام روزامو یا با بچه های بیرون میگذروندم..یا با نوزاد اون خانوم
×اونی اونی.. بگو ادامه داستان چی شد...
_خرگوش کوچولو کی نجاتش میده؟
ات : باشه باشه...بعد..یه دختر ناز و خوشگلی مثل شما دوتا...قفس رو بدست گرف و همراه خرگوشه..از اومد مرد شرور فرار کرد
×ارهههه
_ات اونی..چرا یکی از چشمات شبیه گربس؟
ات :*لبخند* گفتم که...این فقد به من مربوطه
×یالا اونی...ما میتونیم هم راز باشیم
÷نوناااااا
=نونا نونا بیا بامون بازی کن
زن : یالا بچه ها...ات رو اذیت نکنین...ات وسایلت امادس
ات : جدی؟
زن : اوهوم*لبخند*
همراه خانوم به خونه رفتم...چند مدل لباس واسم دوخته بودن با اسلحه مختلف...چند تمیز دوخته شده...*لباس ات اسلاید بعد* اسلحه..چقد تیزن
ات : م..من واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم
زن : نیازی به تشکر نیس...اینجا موندنت خطر ناکه
پسر : ماماننننن...مامانننننن
صدای پسر خانم میومد...با ترس در خونه رو باز کرد
پسر : مامان...زوشی...زوشی اومده...میدونه کسیو اینجا قایم کردیم. ر...رییسش..ه..هم همراهشه
ات : *ترس*
زن : ات باید زود تر بری وگرنه ما هم میمیریم
ات : چ..چی
زن : رییس زوشی میاد و مارو دستگیر میکنه
بله حتما اون دختر زیر دست اون حرومزادس...
رفتم تو یکی از اتاقا و لباسامو عوض کردم...و بقیه اسلحه و لباسامو گزاشتم تو کیفم...
بلند شدم و دنبال صدا رفتم...یه اتاق کوچیک بود و یه نوزاد رو زمین توی فرش کوچیکش گریه میکنه.
رفتم پیشش نشستم...نگاهی بهم کرد و دست از گریه برداشت و یه لبخند شیرین تحویلم داد.
دستای کوچیک و نرمش رو نوازش کردم که یکی از دستاشو دور انگشتم حلقه کرد...ازم نمیترسه..از هیچی خبر نداره...یه لبخند ریز زدم و کنارش دراز کشیدم.
انگشتمو نواش وار رو پیشونیش میکشیدم...اینو از اوپا یاد گرفتم...بهترین کار برای خوابوندن یه نوزاده...بعد اینکه خوابید..خودمم چشمامو رو هم گزاشتم تا خوابم ببره.
__________
4 روز از موندم توی روستا میگذشت..تمام روزامو یا با بچه های بیرون میگذروندم..یا با نوزاد اون خانوم
×اونی اونی.. بگو ادامه داستان چی شد...
_خرگوش کوچولو کی نجاتش میده؟
ات : باشه باشه...بعد..یه دختر ناز و خوشگلی مثل شما دوتا...قفس رو بدست گرف و همراه خرگوشه..از اومد مرد شرور فرار کرد
×ارهههه
_ات اونی..چرا یکی از چشمات شبیه گربس؟
ات :*لبخند* گفتم که...این فقد به من مربوطه
×یالا اونی...ما میتونیم هم راز باشیم
÷نوناااااا
=نونا نونا بیا بامون بازی کن
زن : یالا بچه ها...ات رو اذیت نکنین...ات وسایلت امادس
ات : جدی؟
زن : اوهوم*لبخند*
همراه خانوم به خونه رفتم...چند مدل لباس واسم دوخته بودن با اسلحه مختلف...چند تمیز دوخته شده...*لباس ات اسلاید بعد* اسلحه..چقد تیزن
ات : م..من واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم
زن : نیازی به تشکر نیس...اینجا موندنت خطر ناکه
پسر : ماماننننن...مامانننننن
صدای پسر خانم میومد...با ترس در خونه رو باز کرد
پسر : مامان...زوشی...زوشی اومده...میدونه کسیو اینجا قایم کردیم. ر...رییسش..ه..هم همراهشه
ات : *ترس*
زن : ات باید زود تر بری وگرنه ما هم میمیریم
ات : چ..چی
زن : رییس زوشی میاد و مارو دستگیر میکنه
بله حتما اون دختر زیر دست اون حرومزادس...
رفتم تو یکی از اتاقا و لباسامو عوض کردم...و بقیه اسلحه و لباسامو گزاشتم تو کیفم...
۴۷.۳k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.