part 1
ات
هیچی از گذشته یادم نمیاد...چه اتفاقی افتاد؟..تو جنگل پهن زمین شده بودم و توان راه رفتن نداشتم یه رود خانه هم..صدای ارامش بخشی تولید میکرد...هر لحظه چشمام بسته میشدن...خستگی تمام بدنمو گرفته بود...این چیه رو بدنم؟...بنزین؟
چشمم به یه چاقو خونی خورد...همان لحظه...جرقه ای به ذهنم زد و تمام داستان رو به یاد اوردم...من فرار کردم!
فلش بک*********
جیغام تمام نمیشدن و هر ثانیه درخواست کمک میکردم...کسی صدامو نمیشنوه..فقد من بودم و خودش
+ میدونی چقد از سلول زندان دوری؟..18 طبقه
ات : هق..هق..بزار برم...من نمیخوام..نمیخوام این بلا که سر داداشم اوردی سرم بیاد کافیه..کافیه!
+ داداش تو یه خرگوش حرف گوش کن بیش نبود*پوزخند*
ات : حرومزاده...
منو به صندلی بسته بود و بنزین روم ریخته بود...هر لحظه اون فندک لعنتیش رو روشن میکرد...
ات :*گریه* میخوای مثل اوما و اپا منو بسوزونی
+ اوم...فک کنم وقتش رسید
ات : *شوکه* نه...نه نمیخوام..
از رو صندلیش بلند شد و رف بیرون...میتونستم صدای اون دکترارو بشنوم...کسایی که جوانا و نو جوانای بیگناه رو به گونه های غیر عادی تبدیل میکنن...هنوز کسی نیس...اون چاقو...چاقو!
سعی میکردم با پریدن همراه صندلی خودمو به چاقو روی میز کوچیک برسونم..تونستم...دستام رو باز کردم و همزمان شد با ورود دکترایی که اون حرومزاده گروگان گرفته بود..مجبور بودم چند نفرشونو با چاقو بزنم...طناب که یه گوشه اتاق بود رو به پایه مبلش بستم و خودمو از پنجره انداختم
×یک گونه غیر عادی فرار کرده!
_بگیریدش!
پایان فلش بک*******
چجوری فرار کردم؟...ی..یه لحظه! گونه غیر عادی؟
رفتم سمت رود خونه و انعکاسمو داخل اب دیدم...چشمم...یکی از چشمام کاملا به رنگ قرمز شده و مردمکم به شکل لوزی در اومده...دندونای نیشم بلند شدن..
ات : اوم...پس منم یه هیولا شدم...فک میکردم نجات پیدا میکنم.
لباسای خونیم رو در اوردم...و خودمو داخل رود خانه شستم
نمیخواستم کسی بفهمه از ساختمان فرار کردم...پس اون لباس رو نپوشیدم و موندن با لباس زیر رو ترجیح دادم..
هیچی از گذشته یادم نمیاد...چه اتفاقی افتاد؟..تو جنگل پهن زمین شده بودم و توان راه رفتن نداشتم یه رود خانه هم..صدای ارامش بخشی تولید میکرد...هر لحظه چشمام بسته میشدن...خستگی تمام بدنمو گرفته بود...این چیه رو بدنم؟...بنزین؟
چشمم به یه چاقو خونی خورد...همان لحظه...جرقه ای به ذهنم زد و تمام داستان رو به یاد اوردم...من فرار کردم!
فلش بک*********
جیغام تمام نمیشدن و هر ثانیه درخواست کمک میکردم...کسی صدامو نمیشنوه..فقد من بودم و خودش
+ میدونی چقد از سلول زندان دوری؟..18 طبقه
ات : هق..هق..بزار برم...من نمیخوام..نمیخوام این بلا که سر داداشم اوردی سرم بیاد کافیه..کافیه!
+ داداش تو یه خرگوش حرف گوش کن بیش نبود*پوزخند*
ات : حرومزاده...
منو به صندلی بسته بود و بنزین روم ریخته بود...هر لحظه اون فندک لعنتیش رو روشن میکرد...
ات :*گریه* میخوای مثل اوما و اپا منو بسوزونی
+ اوم...فک کنم وقتش رسید
ات : *شوکه* نه...نه نمیخوام..
از رو صندلیش بلند شد و رف بیرون...میتونستم صدای اون دکترارو بشنوم...کسایی که جوانا و نو جوانای بیگناه رو به گونه های غیر عادی تبدیل میکنن...هنوز کسی نیس...اون چاقو...چاقو!
سعی میکردم با پریدن همراه صندلی خودمو به چاقو روی میز کوچیک برسونم..تونستم...دستام رو باز کردم و همزمان شد با ورود دکترایی که اون حرومزاده گروگان گرفته بود..مجبور بودم چند نفرشونو با چاقو بزنم...طناب که یه گوشه اتاق بود رو به پایه مبلش بستم و خودمو از پنجره انداختم
×یک گونه غیر عادی فرار کرده!
_بگیریدش!
پایان فلش بک*******
چجوری فرار کردم؟...ی..یه لحظه! گونه غیر عادی؟
رفتم سمت رود خونه و انعکاسمو داخل اب دیدم...چشمم...یکی از چشمام کاملا به رنگ قرمز شده و مردمکم به شکل لوزی در اومده...دندونای نیشم بلند شدن..
ات : اوم...پس منم یه هیولا شدم...فک میکردم نجات پیدا میکنم.
لباسای خونیم رو در اوردم...و خودمو داخل رود خانه شستم
نمیخواستم کسی بفهمه از ساختمان فرار کردم...پس اون لباس رو نپوشیدم و موندن با لباس زیر رو ترجیح دادم..
۵۰.۳k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.