فیک «لجباز»
شروع:
پارت ۱
با صدای زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و آماده شدم برم گالری. یه صبحانه سرپایی خوردم و راه افتادم.
منتظر تاکسی وایسادم و به زور یکی گیرم اومد. رادیوی ماشین روشن بود و اخبار داشت گزارش میکرد. « پلیس همچنان به دنبال اجناس قاچاق شده به کره ی شمالی است. همچنین وجود اسلحه های غیر قانونی در کشور باعث شده که .....»
با رسیدن به مقصدم نتونستم بقیه گزارش رو بفهمم ولی تا همینجا هم فهمیدم اوضاع واقعا خرابه. این همه مافیا چیکار میکنن؟! پس دولت این وسط چیکارس؟؟
پله های ساختمون رو دوتا یکی طی کردم و نفس نفس زنان رسیدم دم در گالری که طبقه سوم بود. امان از این آسانسور که همیشه خرابه😑
صدای سوآه رو شنیدم که روی پله ی پاگرد بعدی نشسته بود و منتظر من بود.
سواه: چه عجب خانوم اومدی. میدونی که من کلید ندارم و نیم ساعته اینجا منتظرم😡
ات: اوووه باشه حالا چرا اینقدر عصبی
کلید انداختم و در رو باز کردم. گالریمون یه اتاق نسبتا بزرگ با دیوار های سفید و بنفش بود که در کنار تابلو هایی که به دیوار آویزون کردیم هارمونی خاصی داشت.یه پنجره بزرگ یکی از دیوار ها رو پوشانده بود که باعث میشد روز ها نور خوبی کل اتاق رو فرا بگیره و شب ها نمای چراغونی شهر کاملا معلوم بود.
سواه: خیلی خونسردی ها مثلا امروز بازدیدکننده های زیادی داریم. وای دل تو دلم نیست چند تا از نقاشی هامونو بفروشیم خیلی خوب میشه ها.
ات: من که خیلی مشتاق نیستم میدونی که برای نقاشی هام از جون و دل مایه میزارم. دوست ندارم همینجوری فقط برای پول بدمشون دست آدمایی که عقلشون به چشمشونه و چیزی از هنر نمیفهمن.
سواه: برو بابا توعم با این هنرمندیت
بی توجه به غر غر های سواه ، چند تا از تابلو هایی که یه گوشه مونده بود رو برداشتم و با هم گذاشتیمشون سر جا های مخصوصشون. وقتی کارمون تموم شد رفتم جلوی نقاشی رومئو و ژولیت که قبلا کشیده بودم وایسادم و برای بار صدهزارم بهش خیره شدم. من واقعا عاشق این نقاشی بودم چون با الهام از پدر و مادر فوت شدم کشیدمش و فقط به اصرار سواه و دوستام و استاد های هنرم گذاشتمش توی گالری وگرنه خیلی برام ارزشمنده و دوست ندارم حتی یه ذره کثیفی روش بیفته چه برسه به فروختنش.
سواه: باز زل زدی به اون نقاشی؟ عزیز من اصن هرکی اومد سمتش خودم پاهاشو قلم میکنم خوبه؟
ات: بایدم این کارو کنی😌
همینطور داشتیم با هم بحث میکردیم اولین بازدید کننده ها رسیدن. چند تا دیگه از دوستامون هم اومدن.
همینطور داشتیم به بازدید کننده ها رسیدگی میکردیم و براشون قیمت های تابلو های فروشی رو میگفتیم و درباره ارزش و اعتبار تابلو های غیر فروشی صحبت میکردیم که چند تا مرد عجیب وارد گالری شدن. همشون سرتاپا کت شلوار های مشکی داشتن. یکیشون که از همه جلو تر بود قد بلند و موهای پرپشت مشکی داشت و بی روح ترین چشم هایی رو داشت که من تا به حال دیده بودم. با طی کردن عرض گالری بوی عطر تلخش فضا رو گرفت.
من با سوال یه بازدید کننده به خودم اومدم و مشغول جواب دادن به اون شدم.
کمی گذشت که صدای بحث آشفته ی سواه توجه من و چند نفر دیگه رو جلب کرد.از بین جمعیت پیداش کردم و دیدم داره با همون مرد مرموز حرف میزنه.
سواه: نه آقای محترم من بهتون گفتم این تابلو فروشی نیست هرچیز دیگه ایی که بخواید میتونید بخرید بجز این تابلو.
مرد مرموز جواب داد: یا قیمت رو بگو یا همینجور میبرمش!
پارت بعدی به زودی👐💕
حمایت یادتون نره ✊💜🤗
#بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #فیک_بی_تی_اس #فیک #تهیونگ #کیپاپ
پارت ۱
با صدای زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و آماده شدم برم گالری. یه صبحانه سرپایی خوردم و راه افتادم.
منتظر تاکسی وایسادم و به زور یکی گیرم اومد. رادیوی ماشین روشن بود و اخبار داشت گزارش میکرد. « پلیس همچنان به دنبال اجناس قاچاق شده به کره ی شمالی است. همچنین وجود اسلحه های غیر قانونی در کشور باعث شده که .....»
با رسیدن به مقصدم نتونستم بقیه گزارش رو بفهمم ولی تا همینجا هم فهمیدم اوضاع واقعا خرابه. این همه مافیا چیکار میکنن؟! پس دولت این وسط چیکارس؟؟
پله های ساختمون رو دوتا یکی طی کردم و نفس نفس زنان رسیدم دم در گالری که طبقه سوم بود. امان از این آسانسور که همیشه خرابه😑
صدای سوآه رو شنیدم که روی پله ی پاگرد بعدی نشسته بود و منتظر من بود.
سواه: چه عجب خانوم اومدی. میدونی که من کلید ندارم و نیم ساعته اینجا منتظرم😡
ات: اوووه باشه حالا چرا اینقدر عصبی
کلید انداختم و در رو باز کردم. گالریمون یه اتاق نسبتا بزرگ با دیوار های سفید و بنفش بود که در کنار تابلو هایی که به دیوار آویزون کردیم هارمونی خاصی داشت.یه پنجره بزرگ یکی از دیوار ها رو پوشانده بود که باعث میشد روز ها نور خوبی کل اتاق رو فرا بگیره و شب ها نمای چراغونی شهر کاملا معلوم بود.
سواه: خیلی خونسردی ها مثلا امروز بازدیدکننده های زیادی داریم. وای دل تو دلم نیست چند تا از نقاشی هامونو بفروشیم خیلی خوب میشه ها.
ات: من که خیلی مشتاق نیستم میدونی که برای نقاشی هام از جون و دل مایه میزارم. دوست ندارم همینجوری فقط برای پول بدمشون دست آدمایی که عقلشون به چشمشونه و چیزی از هنر نمیفهمن.
سواه: برو بابا توعم با این هنرمندیت
بی توجه به غر غر های سواه ، چند تا از تابلو هایی که یه گوشه مونده بود رو برداشتم و با هم گذاشتیمشون سر جا های مخصوصشون. وقتی کارمون تموم شد رفتم جلوی نقاشی رومئو و ژولیت که قبلا کشیده بودم وایسادم و برای بار صدهزارم بهش خیره شدم. من واقعا عاشق این نقاشی بودم چون با الهام از پدر و مادر فوت شدم کشیدمش و فقط به اصرار سواه و دوستام و استاد های هنرم گذاشتمش توی گالری وگرنه خیلی برام ارزشمنده و دوست ندارم حتی یه ذره کثیفی روش بیفته چه برسه به فروختنش.
سواه: باز زل زدی به اون نقاشی؟ عزیز من اصن هرکی اومد سمتش خودم پاهاشو قلم میکنم خوبه؟
ات: بایدم این کارو کنی😌
همینطور داشتیم با هم بحث میکردیم اولین بازدید کننده ها رسیدن. چند تا دیگه از دوستامون هم اومدن.
همینطور داشتیم به بازدید کننده ها رسیدگی میکردیم و براشون قیمت های تابلو های فروشی رو میگفتیم و درباره ارزش و اعتبار تابلو های غیر فروشی صحبت میکردیم که چند تا مرد عجیب وارد گالری شدن. همشون سرتاپا کت شلوار های مشکی داشتن. یکیشون که از همه جلو تر بود قد بلند و موهای پرپشت مشکی داشت و بی روح ترین چشم هایی رو داشت که من تا به حال دیده بودم. با طی کردن عرض گالری بوی عطر تلخش فضا رو گرفت.
من با سوال یه بازدید کننده به خودم اومدم و مشغول جواب دادن به اون شدم.
کمی گذشت که صدای بحث آشفته ی سواه توجه من و چند نفر دیگه رو جلب کرد.از بین جمعیت پیداش کردم و دیدم داره با همون مرد مرموز حرف میزنه.
سواه: نه آقای محترم من بهتون گفتم این تابلو فروشی نیست هرچیز دیگه ایی که بخواید میتونید بخرید بجز این تابلو.
مرد مرموز جواب داد: یا قیمت رو بگو یا همینجور میبرمش!
پارت بعدی به زودی👐💕
حمایت یادتون نره ✊💜🤗
#بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #فیک_بی_تی_اس #فیک #تهیونگ #کیپاپ
۹.۴k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.