اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت106

#چندروز بعد:

امشبم مامان خاله اینارو اینجا دعوت کرده بود..

مخصوصا از وقتی که آهو رو آوردم داخل این خونه به هر بهونه ای مهمون دعوت میکنه و حساس تر شده و هر طوری که هست میخواد سما رو بهم قالب کنه!!

اومدم از پذیرایی برم که مامان صدام زد :

_سالار صبر کن کارت دارم

سرجام ایستادم که مامان کنارم اومد و منو به سمت بیرون هدایت کرد

.تو صورتش نگاه کردم و گفتم :

+چیزی شده؟

_ آره می‌خواستم باهات صحبت کنم در مورد این دختر که جدید اومده هرچه زودتر تکلیفش رو مشخص کن.

+چرا این دختر که با شما کاری نداره

_.ما اینجا آب و غذای مجانی به کسی نمیدیم.الانم به زور توی اتاق ته باغ نگهش داشتم تا تو بیای و تکلیفش رو مشخص کنیم.

با اخم‌گفتم:

+چی؟؟ آهو رو فرستادی اتاق ته باغ؟؟ با اجازه کی این کار کردی مامان.؟

مامان ابرویی بالا انداخت و گفت:

_ تو که می‌دونی اینجا جا نیست چند تا اتاق فقط برای خدمتکارای ثابت این خونه است.جای بقیه رو اشغال کرده بود منم گفتم که بره اتاق ته باغ

ابرومو تو هم کشیدم و با صدای نسبتاً بلندی سر مامان داد زدم و گفتم:

+ تو که می‌دونی اون.دختر بچه است و ممکنه بترسه چرا فرستادیش اون اتاق؟

.مامان که انگار از رفتارم تعجب کرده باشه.گفت:

_ هیش چه خبرته صداتو بیار پایین‌تر

.دستمو مشت کردم و با عصبانیت داشتم مامانو نگاه می‌کردم

همیشه این کارای سر خودش باعث می‌شد که.اعصابم خورد شه.
دیدگاه ها (۲)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت107چند تا نفس عمیق کشیدم تا کنترل خودم رو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت108آهو با این حرفم ذوق کرد و گفت:_ وای جد...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت105اصلاً حوصله سما رو نداشتم می‌دونستم اگ...

رمان اوشی نوکو قسمت ۳🔮وقتی رسیدیم خونه روبی رفت لباس راحتی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط