اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت107

چند تا نفس عمیق کشیدم تا کنترل خودم رو حفظ کنم و عصبانی نشم رو به مامان گفتم:

+ اون دختر از این به بعد خدمتکار شخصی منه کسی هم جرات نداره بهش حرفی بزنه تا فردا هم یه اتاقی براش پیدا می‌کنم که داخل همین خونه باشه

مامان دندون قروچه‌ای کرد و دیگه نتونست چیزی بگه

به سمت خونه رفت و منم تصمیم گرفتم به اتاقی که مامان می‌گفت برم تا ببینم آهو داره چیکار می‌کنه....

به سمت اتاق رفتم و بعد از چند تقه به در زدن واردش شدم

آهو روی مبل نشسته بود و‌پاهاشو داخل بغلش جمع کرده بود و به گوشه‌ای خیره بود

با دیدن من از سر جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت:

_ سلام

با دیدنش دلم‌براش ضعف رفت ، لبخندی به روش زدم و گفتم:

+ سلام
توی این اتاق تنهایی که نترسیدی؟

آهو تک خنده‌ای کرد و گفت :

_نه بابا اونقدا هم ترسو نیستم هرچند الان روزه ولی شاید اگه شب بشه بترسم

+اگه می‌ترسی امشب پیشت بمونم تا فردا یه جایی‌بهتر برای دست و پا کنم

_فکر نکنم بتونی چون خانم گفته که من باید اینجا بمونم

به این حرفش لبخندی زدم و گفتم:

+ نگران نباش خانم با من خیلی خوبه اگه بهش بگم مطمئن باش یه جای خوب برات در نظر می‌گیره
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت108آهو با این حرفم ذوق کرد و گفت:_ وای جد...

سلام دوستان واقعا متاسفم برای اینکه این چند روز پارت نذاشتم ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت106#چندروز بعد:امشبم مامان خاله اینارو ای...

رمان فیک پارت 5 شرط کامنت بالای 15بچه ها دفعه قبلی لایکا نرس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط