اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت105

اصلاً حوصله سما رو نداشتم می‌دونستم اگه امشب برم تو اون مهمونی قراره کلی چرت و پرت بشنوم.

هوووف کاش می‌شد یه جوری مهمونی رو بپیچونم اما چون مامان بهم تذکر داده بود

که زود بیام چاره دیگه‌ای نداشتم جمال که پشت فرمون نشست راه افتاد و یک ربع بعدش به خونه رسیدیم

چون خریدا خیلی زیاد بودن نصفشون رو من آوردم و نصفش دیگش رو جمال

وارد عمارت شدیم و مستقیم به سمت آشپزخانه رفتیم خریداری که جمال کرده بود

رو داخل آشپزخانه گذاشتم و آبی به دست و صورتم زدم

.به سمت پذیرایی رفتم و دیدم که مامان.دست به کمر ایستاده و داره دوباره دیزاین خونه رو عوض می‌کنه

.روی مبل نشستم و پام رو انداختم روی اون یکی پامو گفتم:

+.چرا اینقدر روی این خونه وسواس داری مامان؟؟.هر ماه داری دیزاین رو عوض می‌کنی.

مامان نگاهی بهم انداخت و گفت:

_.امشب خالت داره میاد می‌خوام یه جوری بچینم که.همه جفت جفت کنار هم بشینن

.با فهمیدن منظورش.سری تکون دادم از سر جام بلند شدم و رفتم

تنها قصدش این بود که سما رو به من قالب کنه....

یعنی حاضر بودم با یه خانم ۵۰ ساله ازدواج کنم اما با این دختر نه از بس که افاده‌ای و چندش بود.
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت106#چندروز بعد:امشبم مامان خاله اینارو ای...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت104دختره دستشو روی میز گذاشت و کمی به سمت...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت103 بعد از اینکه نسکافه هامون روی میز گذا...

" بازگشت بی نام"

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁴⁴{ ساعت ⑨صبح } داشتیم صبحونه میخوردیم... ه...

بیب من برمیگردمپارت: 53از هواپیما اومدم بیرون با ماشین اومدن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط