وقتی افسرده بودی و...
وقتی افسرده بودی و...
(درخواستی)
پارت (1) 🫂🖇🥺
جیمین:یونا با اینو بخور دیگه ضعف میکنی ها!
یونا:نمیخوام.. برو فقط تنهام بزار *بغض*
جیمین:نمیشه که تا اخر عمرت اینطوری باشی.
یونا:برو فقط تنهام بزار*گریه*
جیمین رفت بیرون :/
یونا بخاطر فوت مادرش افسرده شده و ن چیزی میخوره ن کاری میکنه خودشو توی اتاق حبس کرده و بیرون نمیاد
خیلی نگرانشم از صب به زور من ی لقمه صوبه خورده و بعد وون لب به چیزی نزده
یونا ی پسر خاله داره که اسمش جینه من و جین با هم دوستای صمیمی هستیم و از طریق جین با یونا اشنا شدم ..اون ی دکتره و همیشه به من کمک میکنه
بعضی اوقات میاد اینجا تا تا یونا حرف بزنه تقریبا میگه گفت مشاوره چون خیلی خوب میتونه ادما رو اروم کنه حتی چند بارم به من کمک کرد
به جین زنگ زدم:/
جیمین:الو جین؟
جین:بله؟
جیمین: جین یونا*بغض*:)
جین:هنوز همونجوریه؟؟
جیمین:عاره.. توروخودا بیا ی کاری بکن داره از دست میره
جین:باشع تا ی ساعت دیگه اونجام .
جیمین:اوکی
جیمین نشست روی مبل و سرشو توی دستاش قرار داد اونم دست کمی از یونا نداشت
درسته خیلی ناراحت بود ولی بیشتر از این ناراحت بود که نمیتونه برای فرشته غمگینش ی کاری بکنه
ی ساعت بعد:/
صدای زنگ در اومد جیمین بلند شد که بره در و باز کنه
جیمیم:سلام
جین:سلام خوبی؟
جیمین:بد نیستم
جین:یونا؟
جیمین:از اون موقع از اتاق بیرون نیومده
جین:من میرم پیشش
جیمین:اوکی
جین رفت دم اتاق و در زد
*تق تق تق*
یونا:مگه نگفتم تنهام بزار؟*داد*
جین اروم درو باز کرد و گفت:حتی نمیخوای منم ببینی؟؟
یونا:برای چی اومدی؟
جین:اومدم خواهرمو ببینم مشکلیه؟؟(چون صمیمی ان یونا به جین میگه داداش چون خودش برادر نداره)
یونا:مبشه بری بیرون؟
جین:ن نمیشه
(درخواستی)
پارت (1) 🫂🖇🥺
جیمین:یونا با اینو بخور دیگه ضعف میکنی ها!
یونا:نمیخوام.. برو فقط تنهام بزار *بغض*
جیمین:نمیشه که تا اخر عمرت اینطوری باشی.
یونا:برو فقط تنهام بزار*گریه*
جیمین رفت بیرون :/
یونا بخاطر فوت مادرش افسرده شده و ن چیزی میخوره ن کاری میکنه خودشو توی اتاق حبس کرده و بیرون نمیاد
خیلی نگرانشم از صب به زور من ی لقمه صوبه خورده و بعد وون لب به چیزی نزده
یونا ی پسر خاله داره که اسمش جینه من و جین با هم دوستای صمیمی هستیم و از طریق جین با یونا اشنا شدم ..اون ی دکتره و همیشه به من کمک میکنه
بعضی اوقات میاد اینجا تا تا یونا حرف بزنه تقریبا میگه گفت مشاوره چون خیلی خوب میتونه ادما رو اروم کنه حتی چند بارم به من کمک کرد
به جین زنگ زدم:/
جیمین:الو جین؟
جین:بله؟
جیمین: جین یونا*بغض*:)
جین:هنوز همونجوریه؟؟
جیمین:عاره.. توروخودا بیا ی کاری بکن داره از دست میره
جین:باشع تا ی ساعت دیگه اونجام .
جیمین:اوکی
جیمین نشست روی مبل و سرشو توی دستاش قرار داد اونم دست کمی از یونا نداشت
درسته خیلی ناراحت بود ولی بیشتر از این ناراحت بود که نمیتونه برای فرشته غمگینش ی کاری بکنه
ی ساعت بعد:/
صدای زنگ در اومد جیمین بلند شد که بره در و باز کنه
جیمیم:سلام
جین:سلام خوبی؟
جیمین:بد نیستم
جین:یونا؟
جیمین:از اون موقع از اتاق بیرون نیومده
جین:من میرم پیشش
جیمین:اوکی
جین رفت دم اتاق و در زد
*تق تق تق*
یونا:مگه نگفتم تنهام بزار؟*داد*
جین اروم درو باز کرد و گفت:حتی نمیخوای منم ببینی؟؟
یونا:برای چی اومدی؟
جین:اومدم خواهرمو ببینم مشکلیه؟؟(چون صمیمی ان یونا به جین میگه داداش چون خودش برادر نداره)
یونا:مبشه بری بیرون؟
جین:ن نمیشه
۸۴.۵k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.