پارت ۳۵
پارت ۳۵
با شنیدن جمله ی همه فکر می کنن تو مردی خون جلوی چشامو گرفت
+شمابه چه حقی منو پیش بقیه کشتید؟(منظورش اینه که چرا منو مرده جلوه دادید)(عصبانی)
$این کار به صلاح خودت بود.......
+یعنی چی به صلاحم بود.......من دو روز دیگه چجوری برگردم سر کار؟ها؟(عصبانی)
$بخاطر اینکه بر نمی گردی.......
کلمه برنمیگردی هی توی سرم اکو می شد......
+ی......ی....یعنی چی که.......بر نمی گردم؟
$هه(نیشخند)فکر کردی من انقدر راحت میام تمام جد و آبادمو برات می گم بعدم می زارم بری......نخیر مادمازل.......کسی که از هویت واقعی جونگ کوک خبردار بشه دیگه از اینجا رفتنی نیست......آره......درکش سخته.......ولی تو تا آخرت عمرت توی این عمارت میمونی.........توی این عمارتم نمونی.......(مکث کوتاه)........کشته میشی.......
چرا نمی تونستم یه کلمه از حرفاشم باور کنم........نمی خواستم باور کنم .........تعجبم جاشو به عصبانیت داد.....
+هه......باورم نمیشه......منو دزدیدید.......کتکم زدید.......حالام میگید نمیزارید از اینجا برم؟!هه......کور خوندید.......مگه من اسباب بازی دست شمام(داد)
$هیششششش.....آروم باش......
صورتشو نزدیک صورتم کرد و آروم گفت
$اگر دختر خوبی باشی و یه مدت هر کاری گفتم انجام بدی.....و قول بدی درباره این عمارت آدماش حرفی به زبون نیاری........
مکثی کرد و ادامه داد
$شاید یه فکری کردم فراریت دادم.......
یهو تعجب کرد و با صدای بلند گفتم
+فرار؟
بعد دستشو سریع جلوی دهنم گرفت
$گفتم آروم......آره فرار
بعد دستشو برداشت
+قول میدی اگه کارایی که می خوای انجام بدم...........فراریم میدی؟
$آره......
+بعد......
خواستم سوال دیگه ای بپرسم ولی صدای قار و قور شکمم مانع شد......
فلورا که نزدیک صورتم بود.....نگاهی به شکمم انداخت.....بعد از صورتم فاصله گرفت ......خنده ای کرد و گفت
$بعدا با هم حرف میزنیم........فعلا الان باید به درخواست شکم جنابعالی برسم........فعلا(خنده)
بعد رفت سراغ خدمتکار تا برام غذا بیاره
خب معده بیچارم حق داره.......با امروز...........(مکث طولانی در حال شمردن روزها).......میشه ۵ روز که هیچی نخوردم.....لب به هیچی نزدم.......با اون بلایی که سرم اومد ضعیف تر هم شدم.......
ولی دختره چقدر آدم خوبی بود........البته از کجا معلوم.....من تازه یه باره دیدمش......ولی........چه مثل جونگ کوک باشه ......یا چه آدم خوبی باشه.......باید کاری کنم که بهم اعتماد کنه و فراریم بده.......
با شنیدن جمله ی همه فکر می کنن تو مردی خون جلوی چشامو گرفت
+شمابه چه حقی منو پیش بقیه کشتید؟(منظورش اینه که چرا منو مرده جلوه دادید)(عصبانی)
$این کار به صلاح خودت بود.......
+یعنی چی به صلاحم بود.......من دو روز دیگه چجوری برگردم سر کار؟ها؟(عصبانی)
$بخاطر اینکه بر نمی گردی.......
کلمه برنمیگردی هی توی سرم اکو می شد......
+ی......ی....یعنی چی که.......بر نمی گردم؟
$هه(نیشخند)فکر کردی من انقدر راحت میام تمام جد و آبادمو برات می گم بعدم می زارم بری......نخیر مادمازل.......کسی که از هویت واقعی جونگ کوک خبردار بشه دیگه از اینجا رفتنی نیست......آره......درکش سخته.......ولی تو تا آخرت عمرت توی این عمارت میمونی.........توی این عمارتم نمونی.......(مکث کوتاه)........کشته میشی.......
چرا نمی تونستم یه کلمه از حرفاشم باور کنم........نمی خواستم باور کنم .........تعجبم جاشو به عصبانیت داد.....
+هه......باورم نمیشه......منو دزدیدید.......کتکم زدید.......حالام میگید نمیزارید از اینجا برم؟!هه......کور خوندید.......مگه من اسباب بازی دست شمام(داد)
$هیششششش.....آروم باش......
صورتشو نزدیک صورتم کرد و آروم گفت
$اگر دختر خوبی باشی و یه مدت هر کاری گفتم انجام بدی.....و قول بدی درباره این عمارت آدماش حرفی به زبون نیاری........
مکثی کرد و ادامه داد
$شاید یه فکری کردم فراریت دادم.......
یهو تعجب کرد و با صدای بلند گفتم
+فرار؟
بعد دستشو سریع جلوی دهنم گرفت
$گفتم آروم......آره فرار
بعد دستشو برداشت
+قول میدی اگه کارایی که می خوای انجام بدم...........فراریم میدی؟
$آره......
+بعد......
خواستم سوال دیگه ای بپرسم ولی صدای قار و قور شکمم مانع شد......
فلورا که نزدیک صورتم بود.....نگاهی به شکمم انداخت.....بعد از صورتم فاصله گرفت ......خنده ای کرد و گفت
$بعدا با هم حرف میزنیم........فعلا الان باید به درخواست شکم جنابعالی برسم........فعلا(خنده)
بعد رفت سراغ خدمتکار تا برام غذا بیاره
خب معده بیچارم حق داره.......با امروز...........(مکث طولانی در حال شمردن روزها).......میشه ۵ روز که هیچی نخوردم.....لب به هیچی نزدم.......با اون بلایی که سرم اومد ضعیف تر هم شدم.......
ولی دختره چقدر آدم خوبی بود........البته از کجا معلوم.....من تازه یه باره دیدمش......ولی........چه مثل جونگ کوک باشه ......یا چه آدم خوبی باشه.......باید کاری کنم که بهم اعتماد کنه و فراریم بده.......
۴۴.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.