پارت ۳۷
پارت ۳۷
(نویسنده)
دوباره پدرش ازش خواسته بود که به دیدنش بر......بار ها و بار ها......پیش پدرش رفته بود و با هم تنها صحبت کرده بودن......اما چرا بازم هر دفعه که نیرفت استرس داشت؟؟؟.......
به در اتاق رسید......نفس عمیقی کشید......سینشو صاف کرد.......صورتش رو سرد و بی خیال نشون داد......
دستگیره ی درو فشار داد و وارد اتاق شد.......
پدرش مثل همیشه پشت میزش نشسته بود.......و روی مبل کناریش هیونگش نشسته بود
-کاری داشتین باهام؟
پدرش نگاهشو از گوشی توی دستش به جونگ کوک داد......عینکشو برداشت......و بعد عینک مستطیلی شکلش مثل گردنبند دور گردش افتاد.....
¥مادربزرگ همه جا رو پخش کرده که تو دوست دختر داری......و......قراره باهاش ازدواج هم کنی.......
-ازم خواستین بیام اینجا تا چیزهایی که میدونم رو دوباره بشنوم؟....
جی هون به صندلیش تکیه داد گفت
¥پس از همه چیز خبر داری......
-.........
¥خب راه حلی هم برای حل این موضوع داری؟
جونگ کوک سرشو آروم پایین برد......
-........
¥پس راه حلی نداری........خب پس بزار من یه راه حل بهت بگم......
ببین ما هیچ راهی جز این نداریم......
خبرو تکذیب نمی کنیم......اتفاقا قبولش می کنیم......البته با یه ذره تغییر
حالا این چشم های متعجب جونگ کوک بود که به پدرش خیره شده بود.....
¥میگیم که یکی از هرزه هایی که زیرت بوده......به طور اتفاقی قرص ضد بارداری نخورده و دست بر غذا از تو حامله شده.......از طرف دیگه هم چون فلورا نازاعه......ماهم از خدا خواسته......چونکه یه وارث از طرف سومین پسر این خاندان می خواستیم......خود بچه و مادر بچه رو نگه داشتیم...... (گایز اینو یادم رفت توی پارت های قبلی بگم که فلورا نمی تونه باردار شه......)
-هه......پس یعنی.........شما می خواین ا/ت رو به عنوان زنم و .......مادر بچم وارد بازی کنین؟
¥دقیقا......
جونگ کوک دوباره نیشخند پر رنگی زد و ادامه داد
-اما این وسط بچه ای در کار نیست..........پس شما از من می خواین که باردارش کنم؟.....
¥خب......آره
-واقعا که شما بویی از انسانیت نبردید.......اون دختر فقط یه مانع بودی که برداشتنش......بعدم گفتین به عنوان ندیمه همینجا می مونه......قرار نبود اینجوری بشه......
¥کاریه که شده....الان وقت انسانیت به خرج دادن نیست پسر.. ..فقط کاری که گفتمو انجام بده......
دوباره نیشخندی زد و جواب داد
-اونوقت خودتون تنهایی این تصمیمو گرفتین؟(تیکه انداختن)
یونگی که تا اون لحظه ساکت بود و فقط داشت به مکالمه بین جونگ کوک و پدرش گوش می داد......به حرف اومد
=من با پدر مشورت کردم......
جونگ کوک نگاهشو به یونگی داد و گفت
-چی؟
...............
(نویسنده)
دوباره پدرش ازش خواسته بود که به دیدنش بر......بار ها و بار ها......پیش پدرش رفته بود و با هم تنها صحبت کرده بودن......اما چرا بازم هر دفعه که نیرفت استرس داشت؟؟؟.......
به در اتاق رسید......نفس عمیقی کشید......سینشو صاف کرد.......صورتش رو سرد و بی خیال نشون داد......
دستگیره ی درو فشار داد و وارد اتاق شد.......
پدرش مثل همیشه پشت میزش نشسته بود.......و روی مبل کناریش هیونگش نشسته بود
-کاری داشتین باهام؟
پدرش نگاهشو از گوشی توی دستش به جونگ کوک داد......عینکشو برداشت......و بعد عینک مستطیلی شکلش مثل گردنبند دور گردش افتاد.....
¥مادربزرگ همه جا رو پخش کرده که تو دوست دختر داری......و......قراره باهاش ازدواج هم کنی.......
-ازم خواستین بیام اینجا تا چیزهایی که میدونم رو دوباره بشنوم؟....
جی هون به صندلیش تکیه داد گفت
¥پس از همه چیز خبر داری......
-.........
¥خب راه حلی هم برای حل این موضوع داری؟
جونگ کوک سرشو آروم پایین برد......
-........
¥پس راه حلی نداری........خب پس بزار من یه راه حل بهت بگم......
ببین ما هیچ راهی جز این نداریم......
خبرو تکذیب نمی کنیم......اتفاقا قبولش می کنیم......البته با یه ذره تغییر
حالا این چشم های متعجب جونگ کوک بود که به پدرش خیره شده بود.....
¥میگیم که یکی از هرزه هایی که زیرت بوده......به طور اتفاقی قرص ضد بارداری نخورده و دست بر غذا از تو حامله شده.......از طرف دیگه هم چون فلورا نازاعه......ماهم از خدا خواسته......چونکه یه وارث از طرف سومین پسر این خاندان می خواستیم......خود بچه و مادر بچه رو نگه داشتیم...... (گایز اینو یادم رفت توی پارت های قبلی بگم که فلورا نمی تونه باردار شه......)
-هه......پس یعنی.........شما می خواین ا/ت رو به عنوان زنم و .......مادر بچم وارد بازی کنین؟
¥دقیقا......
جونگ کوک دوباره نیشخند پر رنگی زد و ادامه داد
-اما این وسط بچه ای در کار نیست..........پس شما از من می خواین که باردارش کنم؟.....
¥خب......آره
-واقعا که شما بویی از انسانیت نبردید.......اون دختر فقط یه مانع بودی که برداشتنش......بعدم گفتین به عنوان ندیمه همینجا می مونه......قرار نبود اینجوری بشه......
¥کاریه که شده....الان وقت انسانیت به خرج دادن نیست پسر.. ..فقط کاری که گفتمو انجام بده......
دوباره نیشخندی زد و جواب داد
-اونوقت خودتون تنهایی این تصمیمو گرفتین؟(تیکه انداختن)
یونگی که تا اون لحظه ساکت بود و فقط داشت به مکالمه بین جونگ کوک و پدرش گوش می داد......به حرف اومد
=من با پدر مشورت کردم......
جونگ کوک نگاهشو به یونگی داد و گفت
-چی؟
...............
۴۴.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.