فیک جداناپذیر پارت ۳۲
فیک جداناپذیر پارت ۳۲
از زبان ات فردا صبح
دیشب با کلی بدبختی خوابم برد دو روزه که جونگ کوک رو ندیدم البته بهم گفت که منتظرش نمونم بخاطر همین هر بار که می خواستم یکم حس خوبی بگیرم دوباره خودش مانع احساساتم میشد اما واقعاً دلم می خواست کمکش کنم آخه خیلی اذیت شده نمی خوام اینطوری تو این دنیای پر از غم و تاریکی تنها باشه می خوان از اون دنیایی که برای خودش ساخته درش بیارم
می دونم نمی خواد تو زندگیش دخالت کنم ولی حالا که اومدم تو زندگیش نمیتونه به این راحتیا کنارم بزاره
مثل هر روز صبح کارامو کردم و رفتم پایین تو آشپزخونه پیش آجوما یه صبح بخیر آرومی بهش گفتم
ات: دیگه جونگ کوک امروز میاد خونه؟
آجوما که داشت به کاراش میرسید گفت: نمی دونم پیش اومده تا یه ماه هم نیاد خونه
چیییی؟ مگه چیکار میکنه حتی اگه خدا هم باشه انقدر هم کار نریخته رو سرش که نتونه بیاد خونه البته خب چرا خیلی خوشتیپ و جنتلمن و جذابه وای نه اون واقعاً خیلییییی گادههه که دلم می خواد... فقط نگاهش کنم صداش بعضی وقتا خیلی دیپ و عمیق میشه که بدجوری دیوونش میشم یه آرامش و امنیت خیلی خاصی در اطرافش داره درسته که مثل ارواحا می مونه و بد اخلاق و هاته ولی یه یذره مهربونیه خاصی پشت اون ماسکش داره می تونم اینو حس کنم
خدا دارم چی میگم نمی دونم چرا داشتم این حرفا رو برای خودم می زدم
یدفه دستای آجوما جلوم تکون خورد یدفه از رشته ی افکارم بیرون رفتم و نگاهش کردم و گفتم: عااا... ببخشید چیزی گفتین؟
آجوما نزدیکم شد و خم شد تو صورتم و گفت: دختر داشتی یه چی فکر می کردی؟ ببین داری کم کم خودت یه حسایی به...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: چی؟ نه بابا فقط داشتم به مامان و بابام فکر می کردم خیلی دلم براشون تنگ شده (با گفتن اسم پدر و مادر غم دوباره درونمو فرا گرفت باز رفتم تو همون حالت ناراحت و غمگینم)
آجوما با دوستاش صورتمو قاب کرد و یا لبخند گفت: دیگه نمی خوام ناراحت و خنثی ببینمت خب؟دنیا به آخر که نرسیده تازه اول جوونیته باید خوشحال باشی چون وقتی پیر بشی... خیلی حسرت ها تو دلت می مونه پس جوونی تو بکن و کمتر به این چیزا فکر کن
یه لبخند غم انگیزی بهش زدم و سرمو انداختم پایین و گفتم: کدوم جوونی؟ از درونم پیر و فرسوده شدم امید داشتم که گذر زمان شاید همه چیو درست کنه ولی نکرد
آجوما سرمو آروم آورد بالا تا ببینمش و گفت: هیچ وقت این حرفو نزدن وقتی اینو بگم که مثل من دیگه هیچ راهی برای برگشت نداشته باشی
چرا همه یه داستان غم انگیزی پشت این نقابشون دارن؟
از زبان ات فردا صبح
دیشب با کلی بدبختی خوابم برد دو روزه که جونگ کوک رو ندیدم البته بهم گفت که منتظرش نمونم بخاطر همین هر بار که می خواستم یکم حس خوبی بگیرم دوباره خودش مانع احساساتم میشد اما واقعاً دلم می خواست کمکش کنم آخه خیلی اذیت شده نمی خوام اینطوری تو این دنیای پر از غم و تاریکی تنها باشه می خوان از اون دنیایی که برای خودش ساخته درش بیارم
می دونم نمی خواد تو زندگیش دخالت کنم ولی حالا که اومدم تو زندگیش نمیتونه به این راحتیا کنارم بزاره
مثل هر روز صبح کارامو کردم و رفتم پایین تو آشپزخونه پیش آجوما یه صبح بخیر آرومی بهش گفتم
ات: دیگه جونگ کوک امروز میاد خونه؟
آجوما که داشت به کاراش میرسید گفت: نمی دونم پیش اومده تا یه ماه هم نیاد خونه
چیییی؟ مگه چیکار میکنه حتی اگه خدا هم باشه انقدر هم کار نریخته رو سرش که نتونه بیاد خونه البته خب چرا خیلی خوشتیپ و جنتلمن و جذابه وای نه اون واقعاً خیلییییی گادههه که دلم می خواد... فقط نگاهش کنم صداش بعضی وقتا خیلی دیپ و عمیق میشه که بدجوری دیوونش میشم یه آرامش و امنیت خیلی خاصی در اطرافش داره درسته که مثل ارواحا می مونه و بد اخلاق و هاته ولی یه یذره مهربونیه خاصی پشت اون ماسکش داره می تونم اینو حس کنم
خدا دارم چی میگم نمی دونم چرا داشتم این حرفا رو برای خودم می زدم
یدفه دستای آجوما جلوم تکون خورد یدفه از رشته ی افکارم بیرون رفتم و نگاهش کردم و گفتم: عااا... ببخشید چیزی گفتین؟
آجوما نزدیکم شد و خم شد تو صورتم و گفت: دختر داشتی یه چی فکر می کردی؟ ببین داری کم کم خودت یه حسایی به...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: چی؟ نه بابا فقط داشتم به مامان و بابام فکر می کردم خیلی دلم براشون تنگ شده (با گفتن اسم پدر و مادر غم دوباره درونمو فرا گرفت باز رفتم تو همون حالت ناراحت و غمگینم)
آجوما با دوستاش صورتمو قاب کرد و یا لبخند گفت: دیگه نمی خوام ناراحت و خنثی ببینمت خب؟دنیا به آخر که نرسیده تازه اول جوونیته باید خوشحال باشی چون وقتی پیر بشی... خیلی حسرت ها تو دلت می مونه پس جوونی تو بکن و کمتر به این چیزا فکر کن
یه لبخند غم انگیزی بهش زدم و سرمو انداختم پایین و گفتم: کدوم جوونی؟ از درونم پیر و فرسوده شدم امید داشتم که گذر زمان شاید همه چیو درست کنه ولی نکرد
آجوما سرمو آروم آورد بالا تا ببینمش و گفت: هیچ وقت این حرفو نزدن وقتی اینو بگم که مثل من دیگه هیچ راهی برای برگشت نداشته باشی
چرا همه یه داستان غم انگیزی پشت این نقابشون دارن؟
۲۴.۸k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.