فیک جداناپذیر پارت ۳۴
فیک جداناپذیر پارت ۳۴
از زبان ات
پاهام تو آب استخر داشتن دیگه یخ میزدن ظاهراً زمستون خیلی سردی تو راهه سوزش باد سرد زمستون به تنم برخورد می کرد من یادم رفته بود که بوسان زمستوناش خیلی زود شروع میشه و طولانیه باد سردی که بهم برخورد کرد باعث لرزش بدنم شد سرم یکم درد گرفته بود
سریع بلند شدم رفتم تو واای انگار سرما رفته تو تنم خیلی سردمه
رفتم تو سالن روی کاناپه نشستم خودمو بغل کردم تا یکم گرمم شه که یدفه صدای باز شدن در رو شنیدم وقتی اومد تو دیدم جونگ کوکه
با یه لبخندی که نمی دونم از کجا اومد سریع رفتم پیشش ولی آجوما زودتر از من رسید کتشو گرفت
آجوما: پس بالاخره برگشتی دلم برات تنگ شده بود ولی بیشتر نگرانت بودم که مراقب خودت هستی یا نه
جونگ کوک که با همون حالت سرد و بی تفاوت همیشگیش بود گفت: من دیگه بچه نیستم لطفاً هم انقدر نگران نباشین
سرشو چرخوند سمت من که لبخندم محو شد و تو ذهنم به خودم گفتم: آروم باش دختر الان یه فکرایی پیش خودش میکنه
ات: خوشح. خب میبینم که برگشتی تو این دو روز کجا بودی؟
جونگ کوک بدون توجه به حرفم از پله ها بالا رفت تو اتاقش و درو هم پشت سرش بست اه این چرا انقدر با من بده؟
ات: اگه ازم متنفری منو بکش و راحتم کن خستم کردی فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه میدی با هام اینطوری رفتار کنی؟ (با داد گفتم ولی اشکام جلوی دیدم گرفته بودن اما قبل از اینکه گریه کنم رفتم تو حیاط نشستم رو صندلی و دیگه تحمل نگه داشتن اشکام رو نداشتم و کنترلم رو از دست دادم و به خودم اجازه دادم که احساساتم کنترل منو به دست بگیرن و گریه کردم
صورتم غرق در اشک بود آخه چرا باید با من این طوری رفتار بشه مگه من چیکار کردم؟
یدفه احساس کردم که آجوما اومد کنارم نشست و بغلم کرد
آجوما: هیششش آرومباش چیزیهیشت درست میشه
ات: آخه تا کی؟
آجوما: فقط یکم دیگه صبر کن همه چی درست میشه بهت قول میدم
سرمو تکیه دادم به سینم و مثل متکام باهاش اشکامو ناخواسته پاک می کردم و هی گریه می کردم
از زبان ات
پاهام تو آب استخر داشتن دیگه یخ میزدن ظاهراً زمستون خیلی سردی تو راهه سوزش باد سرد زمستون به تنم برخورد می کرد من یادم رفته بود که بوسان زمستوناش خیلی زود شروع میشه و طولانیه باد سردی که بهم برخورد کرد باعث لرزش بدنم شد سرم یکم درد گرفته بود
سریع بلند شدم رفتم تو واای انگار سرما رفته تو تنم خیلی سردمه
رفتم تو سالن روی کاناپه نشستم خودمو بغل کردم تا یکم گرمم شه که یدفه صدای باز شدن در رو شنیدم وقتی اومد تو دیدم جونگ کوکه
با یه لبخندی که نمی دونم از کجا اومد سریع رفتم پیشش ولی آجوما زودتر از من رسید کتشو گرفت
آجوما: پس بالاخره برگشتی دلم برات تنگ شده بود ولی بیشتر نگرانت بودم که مراقب خودت هستی یا نه
جونگ کوک که با همون حالت سرد و بی تفاوت همیشگیش بود گفت: من دیگه بچه نیستم لطفاً هم انقدر نگران نباشین
سرشو چرخوند سمت من که لبخندم محو شد و تو ذهنم به خودم گفتم: آروم باش دختر الان یه فکرایی پیش خودش میکنه
ات: خوشح. خب میبینم که برگشتی تو این دو روز کجا بودی؟
جونگ کوک بدون توجه به حرفم از پله ها بالا رفت تو اتاقش و درو هم پشت سرش بست اه این چرا انقدر با من بده؟
ات: اگه ازم متنفری منو بکش و راحتم کن خستم کردی فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه میدی با هام اینطوری رفتار کنی؟ (با داد گفتم ولی اشکام جلوی دیدم گرفته بودن اما قبل از اینکه گریه کنم رفتم تو حیاط نشستم رو صندلی و دیگه تحمل نگه داشتن اشکام رو نداشتم و کنترلم رو از دست دادم و به خودم اجازه دادم که احساساتم کنترل منو به دست بگیرن و گریه کردم
صورتم غرق در اشک بود آخه چرا باید با من این طوری رفتار بشه مگه من چیکار کردم؟
یدفه احساس کردم که آجوما اومد کنارم نشست و بغلم کرد
آجوما: هیششش آرومباش چیزیهیشت درست میشه
ات: آخه تا کی؟
آجوما: فقط یکم دیگه صبر کن همه چی درست میشه بهت قول میدم
سرمو تکیه دادم به سینم و مثل متکام باهاش اشکامو ناخواسته پاک می کردم و هی گریه می کردم
۲۰.۳k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.