عشق نفرین شده
#عشق_نفرین_شده
#پارت_28
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: یکم تکون.. خورد اما بیدار نشد..
یکم نگاهش کردم.... و بعدشم خوابیدم..
صبح جلوترش بیدا. شدمو... رفتم شرکت...
لیسا: صبح ک بیدار شدم جونگکوک.. نبود... فهمیدم رفته شرکت.. چون ی یادداشت پاسم نکه داشته بود...
صبحونمو ک خوردم.. تصمیم گرفتم.. برم... پارک ک قدم.. بزنم...
لباسامو پوشیدم... و اماده رفتن شدم..
توی راه همش احساس میکردم... یکی تعقیبم میکنه... اما انگار خیالاتی شده بودم...
رسیدم ب پارم.. نشسته بودم... ک... یهو... ی دختر کوچولویی.... از تاب افتاد.. رفتم ک کمکش کنم...
یهو... دم گوشم.. گفت...
دختره: نونا... یه اجوشی میخواست بهت شلیک کنه....
لیسا: با حرفش.. جا خوردم... ک ی مردی رو اونجا دیدم... ترسیدم.... دختره رو بغلم گرفتم و رفتم نشستم...
زنگ زدم.. به کوک.. اما جواب نداد.. سه بار چها بار... اما نه... اصلا...
دختره ک مادرشو دید... دوید سمتش... منم... خواستم برگردم... بازم... انگار یکی تعقیبم میکرد..
ک یهو ی ون سیاه ایستاد و چندتا مرد منو ب زور سوار ماشین.. کردن...
جیغ یمزدم ک یکی ی دستمال گذاشت رو بینیم و دهنم ک از هوش رفتم...
جونگکوک: توی جلسه بودم... جلسه ک تموم شد... رفتم اتاق مدیریت ک دیدم لیسا چندین بار بهم زنگ زده نگران شدمو.. برگشتم خونه اما پیداش نکردم.... سریع زنگ زدم ب الکس. ک ادماشو جمع کنه..
**
لیسا: سرم بدجور درد میکرد... چشامو ک باز کردم توی ی انبار بودم... یهو... صدایی از دور شنیده شد... نمیفهمیدم چی میگفتن...
انا: جونگکوک حتما میاد دنبالش... باید... جوری صحنه ساری کنین... ک... شک نکنه... فهمیدین..
بادیگاردا: بله...
لیسا: کی اونجاس... کمک.... یکی کمک کنه...
انا: به به... پس بلخره بیدار شدی..
لیسا: تو کی هستی...
انا: منو نمیشناسی.. یعنی جونگکوک درباره من باتو حرفی نزده...
لیسا: چی میگی... منظورت چیه...
انا: جونگکوک همسر منه... بخاطر تو منو پل کرد منو بچمو ول کرد.. توقع داری انتقام نگیرم...
لیسا: با حرفی ک گفت... شک.. بود....یا چیز دیگه ای نمیدونم.. فقط میدونم.. قلبم دیگه نزد...
#پارت_28
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: یکم تکون.. خورد اما بیدار نشد..
یکم نگاهش کردم.... و بعدشم خوابیدم..
صبح جلوترش بیدا. شدمو... رفتم شرکت...
لیسا: صبح ک بیدار شدم جونگکوک.. نبود... فهمیدم رفته شرکت.. چون ی یادداشت پاسم نکه داشته بود...
صبحونمو ک خوردم.. تصمیم گرفتم.. برم... پارک ک قدم.. بزنم...
لباسامو پوشیدم... و اماده رفتن شدم..
توی راه همش احساس میکردم... یکی تعقیبم میکنه... اما انگار خیالاتی شده بودم...
رسیدم ب پارم.. نشسته بودم... ک... یهو... ی دختر کوچولویی.... از تاب افتاد.. رفتم ک کمکش کنم...
یهو... دم گوشم.. گفت...
دختره: نونا... یه اجوشی میخواست بهت شلیک کنه....
لیسا: با حرفش.. جا خوردم... ک ی مردی رو اونجا دیدم... ترسیدم.... دختره رو بغلم گرفتم و رفتم نشستم...
زنگ زدم.. به کوک.. اما جواب نداد.. سه بار چها بار... اما نه... اصلا...
دختره ک مادرشو دید... دوید سمتش... منم... خواستم برگردم... بازم... انگار یکی تعقیبم میکرد..
ک یهو ی ون سیاه ایستاد و چندتا مرد منو ب زور سوار ماشین.. کردن...
جیغ یمزدم ک یکی ی دستمال گذاشت رو بینیم و دهنم ک از هوش رفتم...
جونگکوک: توی جلسه بودم... جلسه ک تموم شد... رفتم اتاق مدیریت ک دیدم لیسا چندین بار بهم زنگ زده نگران شدمو.. برگشتم خونه اما پیداش نکردم.... سریع زنگ زدم ب الکس. ک ادماشو جمع کنه..
**
لیسا: سرم بدجور درد میکرد... چشامو ک باز کردم توی ی انبار بودم... یهو... صدایی از دور شنیده شد... نمیفهمیدم چی میگفتن...
انا: جونگکوک حتما میاد دنبالش... باید... جوری صحنه ساری کنین... ک... شک نکنه... فهمیدین..
بادیگاردا: بله...
لیسا: کی اونجاس... کمک.... یکی کمک کنه...
انا: به به... پس بلخره بیدار شدی..
لیسا: تو کی هستی...
انا: منو نمیشناسی.. یعنی جونگکوک درباره من باتو حرفی نزده...
لیسا: چی میگی... منظورت چیه...
انا: جونگکوک همسر منه... بخاطر تو منو پل کرد منو بچمو ول کرد.. توقع داری انتقام نگیرم...
لیسا: با حرفی ک گفت... شک.. بود....یا چیز دیگه ای نمیدونم.. فقط میدونم.. قلبم دیگه نزد...
۶.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.