عشق نفرین شده
#عشق_نفرین_شده
#پارت_29
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
لیسا:.. نفس کشیدن برام سخت شده بود..
خیلی سخت... نمیتونستم... خوب نفس بکشم..
انا: چیه... چی شد...
لیسا: حرفتو... باور... نمیکنم...
انا: چه بهتر... اخه الان.. شوهر جونت میاد...
از بونش بشنوی بهتره...
لیسا:... حالم خیلی بد بود.. احساس میکردم میخوام بالا بیارم...
انا: رفتم بیرون... ک دیدم جونگکوک اومد... ولی مثل همیشه با ی ارتش..
جونگکوک: نزدیک ک شدیم... ا.. انا... اون... اون اینجا چیکار میکنه..
انا... تو اینجا چیکار میکنی...
انا: کوک... منو... لیسا رو گرفته بودن... من فرار کردم... اما اون... اونجاس.
جونگکوک: چی... افراد مراقب انا باشید.. من میرم ب لیسا کمک کنم.. بقیه هم همراهم بیان...
لیساا... لیساا...
لیسا: صدای کوک بود.... با صدایی اروم کفتم.. من.. من.. اینجام.. کوک.. و بعدش دیگه چیزی ندیدم...
جونگکوک: یکم ک جلو رفتیم... لیسا رو دیدم... رفتم تزدیکش از حال رفته بود.. تب مرده بود.. حالش خوب نبود.. سریع بغلش کردمو... بردمش بیرون... ک توسط افرادی محاصره شدیم..
انا: کحا با این عجله... بودی حالا..
جونگکوک: انا.. منظورت چیه...
انا: تو زندگی منو نابود کردی... منو بچمو ول کردی... فکر کردی ب این راحتی میتونی...
در بری اره...
جونگکوک:.... چی میگی... انا حالت خوبه..
انا: اشاره کردم ک هیون مین رو اوردن...
بچت یعنی بچمون هیون مین... یادت رفته..
جونگکوک:.. انا... تو... خواهر ناتنی منی.. من اون شب مست بودم... چرا اینکارو میکنی...
انا: من حالیم نیست.. باید.. منو قبول کنی..
جونگکوک: لیسا.. حالش بده بزار برم..
انا:...نمیزارم...جایی برید.. افراد بگیریدشون..
جونگکوک: یهو.. مارو گرفتن...
منو ب ی صندلی بسته بودن.. و لیسا هم..
رو تخت... بیهوش بود...
*
لیسا:..چشامو ب سختی باز کردم... بازم همونجا بودم.. خواستم بلند بشم.. ک دیدم دستم ب تخت بسته بود... حتی پاهام...
انا: تقلا.. نکن... قراره.. جلو شوهرت.. بهت... تاوز بشه..
لیسا:.. اشکام سرازیر شدن... چی.. میگی..
کوک..
جونگکوک: انا.. ولش کن.. بیخیالش شو.. تو بامن طرفی ن اون...
انا: میخوام.. دردی ک کشیدمو بکشه..
لیسا: نه نه کمک... جونگکوک کمکم کن (با گریه)
جونگکوک: فقط گریه میکرد و از دستم هیچ کاری بر نمیومد.. ک یهو... 🫣🫣🫣
#پارت_29
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
لیسا:.. نفس کشیدن برام سخت شده بود..
خیلی سخت... نمیتونستم... خوب نفس بکشم..
انا: چیه... چی شد...
لیسا: حرفتو... باور... نمیکنم...
انا: چه بهتر... اخه الان.. شوهر جونت میاد...
از بونش بشنوی بهتره...
لیسا:... حالم خیلی بد بود.. احساس میکردم میخوام بالا بیارم...
انا: رفتم بیرون... ک دیدم جونگکوک اومد... ولی مثل همیشه با ی ارتش..
جونگکوک: نزدیک ک شدیم... ا.. انا... اون... اون اینجا چیکار میکنه..
انا... تو اینجا چیکار میکنی...
انا: کوک... منو... لیسا رو گرفته بودن... من فرار کردم... اما اون... اونجاس.
جونگکوک: چی... افراد مراقب انا باشید.. من میرم ب لیسا کمک کنم.. بقیه هم همراهم بیان...
لیساا... لیساا...
لیسا: صدای کوک بود.... با صدایی اروم کفتم.. من.. من.. اینجام.. کوک.. و بعدش دیگه چیزی ندیدم...
جونگکوک: یکم ک جلو رفتیم... لیسا رو دیدم... رفتم تزدیکش از حال رفته بود.. تب مرده بود.. حالش خوب نبود.. سریع بغلش کردمو... بردمش بیرون... ک توسط افرادی محاصره شدیم..
انا: کحا با این عجله... بودی حالا..
جونگکوک: انا.. منظورت چیه...
انا: تو زندگی منو نابود کردی... منو بچمو ول کردی... فکر کردی ب این راحتی میتونی...
در بری اره...
جونگکوک:.... چی میگی... انا حالت خوبه..
انا: اشاره کردم ک هیون مین رو اوردن...
بچت یعنی بچمون هیون مین... یادت رفته..
جونگکوک:.. انا... تو... خواهر ناتنی منی.. من اون شب مست بودم... چرا اینکارو میکنی...
انا: من حالیم نیست.. باید.. منو قبول کنی..
جونگکوک: لیسا.. حالش بده بزار برم..
انا:...نمیزارم...جایی برید.. افراد بگیریدشون..
جونگکوک: یهو.. مارو گرفتن...
منو ب ی صندلی بسته بودن.. و لیسا هم..
رو تخت... بیهوش بود...
*
لیسا:..چشامو ب سختی باز کردم... بازم همونجا بودم.. خواستم بلند بشم.. ک دیدم دستم ب تخت بسته بود... حتی پاهام...
انا: تقلا.. نکن... قراره.. جلو شوهرت.. بهت... تاوز بشه..
لیسا:.. اشکام سرازیر شدن... چی.. میگی..
کوک..
جونگکوک: انا.. ولش کن.. بیخیالش شو.. تو بامن طرفی ن اون...
انا: میخوام.. دردی ک کشیدمو بکشه..
لیسا: نه نه کمک... جونگکوک کمکم کن (با گریه)
جونگکوک: فقط گریه میکرد و از دستم هیچ کاری بر نمیومد.. ک یهو... 🫣🫣🫣
۵.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.