پارت ۲۲
پارت ۲۲
اون موقع عمارت نبودم و به لیا تاکید کردم که تا من نیومدم نره......
ولی اون گوش نکرد گفت که میره سر حوصله و با منطق باهاش حرف میزنه....
اما اگه میدونست بعد از اون به چه روز سیاهی میوفته عمرا پاشو توی اتاق پدرم و میذاشت که باهاش حرف بزنه.....
وقتی رسیدم عمارت با جسدش که توی پارچه سفید پوشیده شده بود مواجه شدم......
با دهنی باز بهش خیره شده بودم.....
واقعا باورم نمیشد یه اینجور اتفاقی براش افتاده باشه.....
حتما براش خیلی درد آور بوده.....
قطره اشکی روی گونش چکید.....
با بغضی که توی صداش بود گفت
¤اون روز عزیز ترین کسم رو توی پارچه ی سفید پوشوندن و من دوباره عزیزترین شخص زندگیم رو از دست دادم.....
+وا.....واقعا خودش بود؟
سرشو پایین انداخت و بغضش رو قورت داد و دوباره سرش رو بالا آورد و گفت
¤میفهمی بزرگترین اشتباه زندگی یعنی چی؟
من اونروز بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام دادم.....
اونقدر حالم بد بود که اون پارچه ی لعنتی رو کنار نزدم ببینم خودشه یا نه.....
به فکر این نیوفتادم که نکنه پدرم بهم دروغ گفته باشه.....
اونروز کسی که من بالا سرش زجه میزدم لیا نبود........
پدرم فقط می خواسته منو داغدار و لیا رو بدبخت کنه.....
+یعنی جسدِ لیا نبوده؟
¤اونجوری که شوهرت میگه نه.....
تا مدت ها با مرگش کنار نیومدم.....
انقدر وضعم خراب بود فرستادنم تيمارستان.....
هین بلندی کشیدم و گفتم
+تیمارستان؟
¤آره...تيمارستان.......اما همون تيمارستان بهم خیلی کمک کرد......همه میگن بری تيمارستان دیوونه تو میشی......ولی من اونجا خودمو پیدا کردم.....تصمیم گرفتم زود جا نزنم......باید زنده و سالم میموندم تا انتقامم رو از کسی که این بلا ها رو سرم آورده بگیرم.......و اون فرد پدرم بود ....پدرم بهم گفته بود که توی اتاق یهویی غش کرده ، دکتر خانوادگیمونم دلیل مرگش رو سکته قلبی تشخیص داده بود....
ولی من بهتر از هر کسی میدونستم که دروغه
قلب لیا عین ساعت میزد.....
چطور ممکنه دقیقا وقتی رفته اتاق پدرم باهاش حرف بزنه سکته زده باشه....
هر وقت به لیا فکر میکردم ، بی قرار میشدم و فکر انتقام از پدرم آرومم میکرد.....
سالها توی تيمارستان منتظر یه همچین روزایی بودم.....
+یه سوال میتونم بپرسم؟
¤بپرس.....!
+جونگ کوک این وسط چیکارست؟انتقام تو از پدرت بوده،چرا کوک و من رو وارد داستان کردی؟
نیشخند پر رنگی زد و جواب داد
¤بخاطر اینکه اونو مقصر همه اینا میدونم.......
کوک طی اون یه سالی که با هم بودیم فهمید......
ا/ت تو به کوکِ الان نگاه نکن.....
اون قبل از تو یه پسر خشن غیر قابل تحمل بود......
به الانش نگاه نکن که به خاطر جون تو جلوی من زانو میزنه.....
اون کسی بود که توی تمام اون سال تن و بدن منو لرزوند......
هر وقت خواسته ای داشت که از دست من برمیومد و من قبول نمیکردم لیا رو یه گوشه میکشوند و منو با مرگش تهدید میکرد...
اون موقع عمارت نبودم و به لیا تاکید کردم که تا من نیومدم نره......
ولی اون گوش نکرد گفت که میره سر حوصله و با منطق باهاش حرف میزنه....
اما اگه میدونست بعد از اون به چه روز سیاهی میوفته عمرا پاشو توی اتاق پدرم و میذاشت که باهاش حرف بزنه.....
وقتی رسیدم عمارت با جسدش که توی پارچه سفید پوشیده شده بود مواجه شدم......
با دهنی باز بهش خیره شده بودم.....
واقعا باورم نمیشد یه اینجور اتفاقی براش افتاده باشه.....
حتما براش خیلی درد آور بوده.....
قطره اشکی روی گونش چکید.....
با بغضی که توی صداش بود گفت
¤اون روز عزیز ترین کسم رو توی پارچه ی سفید پوشوندن و من دوباره عزیزترین شخص زندگیم رو از دست دادم.....
+وا.....واقعا خودش بود؟
سرشو پایین انداخت و بغضش رو قورت داد و دوباره سرش رو بالا آورد و گفت
¤میفهمی بزرگترین اشتباه زندگی یعنی چی؟
من اونروز بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام دادم.....
اونقدر حالم بد بود که اون پارچه ی لعنتی رو کنار نزدم ببینم خودشه یا نه.....
به فکر این نیوفتادم که نکنه پدرم بهم دروغ گفته باشه.....
اونروز کسی که من بالا سرش زجه میزدم لیا نبود........
پدرم فقط می خواسته منو داغدار و لیا رو بدبخت کنه.....
+یعنی جسدِ لیا نبوده؟
¤اونجوری که شوهرت میگه نه.....
تا مدت ها با مرگش کنار نیومدم.....
انقدر وضعم خراب بود فرستادنم تيمارستان.....
هین بلندی کشیدم و گفتم
+تیمارستان؟
¤آره...تيمارستان.......اما همون تيمارستان بهم خیلی کمک کرد......همه میگن بری تيمارستان دیوونه تو میشی......ولی من اونجا خودمو پیدا کردم.....تصمیم گرفتم زود جا نزنم......باید زنده و سالم میموندم تا انتقامم رو از کسی که این بلا ها رو سرم آورده بگیرم.......و اون فرد پدرم بود ....پدرم بهم گفته بود که توی اتاق یهویی غش کرده ، دکتر خانوادگیمونم دلیل مرگش رو سکته قلبی تشخیص داده بود....
ولی من بهتر از هر کسی میدونستم که دروغه
قلب لیا عین ساعت میزد.....
چطور ممکنه دقیقا وقتی رفته اتاق پدرم باهاش حرف بزنه سکته زده باشه....
هر وقت به لیا فکر میکردم ، بی قرار میشدم و فکر انتقام از پدرم آرومم میکرد.....
سالها توی تيمارستان منتظر یه همچین روزایی بودم.....
+یه سوال میتونم بپرسم؟
¤بپرس.....!
+جونگ کوک این وسط چیکارست؟انتقام تو از پدرت بوده،چرا کوک و من رو وارد داستان کردی؟
نیشخند پر رنگی زد و جواب داد
¤بخاطر اینکه اونو مقصر همه اینا میدونم.......
کوک طی اون یه سالی که با هم بودیم فهمید......
ا/ت تو به کوکِ الان نگاه نکن.....
اون قبل از تو یه پسر خشن غیر قابل تحمل بود......
به الانش نگاه نکن که به خاطر جون تو جلوی من زانو میزنه.....
اون کسی بود که توی تمام اون سال تن و بدن منو لرزوند......
هر وقت خواسته ای داشت که از دست من برمیومد و من قبول نمیکردم لیا رو یه گوشه میکشوند و منو با مرگش تهدید میکرد...
۳۷.۷k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.