پارت ۲۳
پارت ۲۳
+بخاطر همین اومدی سراغ من؟
¤دقیقا........من قصد کشتن تو یا بچتو نداشتم.....قصد من کشتن نفر اصلی این ماجرا بود.....اما می خواستم کوک این دردو بکشه.....
می خواستم با پوست و خونش درک کنه که وقتی یکی ، عزیزترین فرد زندگیت رو تهدید به مرگ میکنه،چقدر برات دردناکه......
و اون لحظه تمام تلاشت رو میکنی که نجاتش بدی.......
ولی.......
رو به من برگشت و نگاهش رو به من داد و منم متقابلا نگاهم رو بهش دادم....
¤این جوجه خیلی دوستت داره.....
واقعا عاشقت شده.....
اون بخاطر هیچ کس اینجوری نکرده......
وقتی بخاطر نجات جونت یه اینجور کاری کرده بدون خیلی براش عزیزی.....
+میدونم.....راستش خودمم تا دیروز شک داشتم ولی الان دیگه مطمئنم که عزیزترین کس زندگیش شدم.....
¤ولی مراقبش باش......
تا الان عزیز های زیادی از دست داده.....
نزار تو رو هم از دست بده......
تموم عشقی رو که دادی نثارش کن.....
تموم عشقی رو که داری به پاش بریز بلکه بی محبتی این همه سال براش جبران بشه.....
حواست به این جوجه ی ما باشه.......
خنده ای کردم و دستی پشتش کشیدم ک گفتم
+نگرانش نباش......
دیگه فهمیدم چجوری مراقبش باشم.....
دوباره نگاه پر از غمش رو به ماه داد و گفت
¤خوب مراقبش باش تا بعدا مثل من حسرت اینو نخوری که چرا بیشتر مراقبش نبودی،.....
+ولی......
تو یه چيزی گفتی......!
گفتی اون جسد لیا نبوده؟
¤اوهوم.......
دیروز بعد از اون اتفاق کوک اومد اتاق و این قضیه رو مطرح کرد....
گفت که ، پدر به من گفته لیا مرده در حالی که اون جسد خود لیا نبوده......
لیا رو به عنوان برده جنسی فرستاده آمریکا......
بعدم مثل اینکه لیا فرار کرده فرانسه.....
راستش رو بخوای دروغی توی حرفاش ندیدم.....
چون واقعیت داشت......
پدرم کسایی مثل لیا رو ، اونقدر زود نمیکشه.....
بلکه زجرشون میده.....
نکشتش و به عنوان برده جنسی فرستادش آمریکا تا زجرش بده......
منم از اینور با دروغِ مرگش زجر داد......
همه چیز قابل باور بود.....
+پس یعنی الان زندست؟
¤اونجوری که کوک میگه آره......
بهم قول داد پیداش کنه.....
منم قول دادم دست از سرتون بردارم......
+آوووو.......
¤بخاطر همینه الان صحیح و سالم اینجا نشستی دادی با من حرف میزنی دیگه.....
+همممممم
با شنیدن صدای لاستیک ماشین لحظه ای ترسیدم و نزدیک بود بیفتم که نامجون گرفتم
¤خوبی؟
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
+آره......
نگاهم به محوطه بیرون عمارت افتاد.....
ماشین کوک بود.....
چرا انقدر زود برگشته بود.....
دست و پام و گم کرده بودم.....
+بخاطر همین اومدی سراغ من؟
¤دقیقا........من قصد کشتن تو یا بچتو نداشتم.....قصد من کشتن نفر اصلی این ماجرا بود.....اما می خواستم کوک این دردو بکشه.....
می خواستم با پوست و خونش درک کنه که وقتی یکی ، عزیزترین فرد زندگیت رو تهدید به مرگ میکنه،چقدر برات دردناکه......
و اون لحظه تمام تلاشت رو میکنی که نجاتش بدی.......
ولی.......
رو به من برگشت و نگاهش رو به من داد و منم متقابلا نگاهم رو بهش دادم....
¤این جوجه خیلی دوستت داره.....
واقعا عاشقت شده.....
اون بخاطر هیچ کس اینجوری نکرده......
وقتی بخاطر نجات جونت یه اینجور کاری کرده بدون خیلی براش عزیزی.....
+میدونم.....راستش خودمم تا دیروز شک داشتم ولی الان دیگه مطمئنم که عزیزترین کس زندگیش شدم.....
¤ولی مراقبش باش......
تا الان عزیز های زیادی از دست داده.....
نزار تو رو هم از دست بده......
تموم عشقی رو که دادی نثارش کن.....
تموم عشقی رو که داری به پاش بریز بلکه بی محبتی این همه سال براش جبران بشه.....
حواست به این جوجه ی ما باشه.......
خنده ای کردم و دستی پشتش کشیدم ک گفتم
+نگرانش نباش......
دیگه فهمیدم چجوری مراقبش باشم.....
دوباره نگاه پر از غمش رو به ماه داد و گفت
¤خوب مراقبش باش تا بعدا مثل من حسرت اینو نخوری که چرا بیشتر مراقبش نبودی،.....
+ولی......
تو یه چيزی گفتی......!
گفتی اون جسد لیا نبوده؟
¤اوهوم.......
دیروز بعد از اون اتفاق کوک اومد اتاق و این قضیه رو مطرح کرد....
گفت که ، پدر به من گفته لیا مرده در حالی که اون جسد خود لیا نبوده......
لیا رو به عنوان برده جنسی فرستاده آمریکا......
بعدم مثل اینکه لیا فرار کرده فرانسه.....
راستش رو بخوای دروغی توی حرفاش ندیدم.....
چون واقعیت داشت......
پدرم کسایی مثل لیا رو ، اونقدر زود نمیکشه.....
بلکه زجرشون میده.....
نکشتش و به عنوان برده جنسی فرستادش آمریکا تا زجرش بده......
منم از اینور با دروغِ مرگش زجر داد......
همه چیز قابل باور بود.....
+پس یعنی الان زندست؟
¤اونجوری که کوک میگه آره......
بهم قول داد پیداش کنه.....
منم قول دادم دست از سرتون بردارم......
+آوووو.......
¤بخاطر همینه الان صحیح و سالم اینجا نشستی دادی با من حرف میزنی دیگه.....
+همممممم
با شنیدن صدای لاستیک ماشین لحظه ای ترسیدم و نزدیک بود بیفتم که نامجون گرفتم
¤خوبی؟
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
+آره......
نگاهم به محوطه بیرون عمارت افتاد.....
ماشین کوک بود.....
چرا انقدر زود برگشته بود.....
دست و پام و گم کرده بودم.....
۳۷.۹k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.