همسر اجباری ۳۶۲
#همسر_اجباری #۳۶۲
فقط آنا...آنا داره از درد به خودش میپیچه.
....
زود تورو خدا ...
آریا گوشی رو قطع کردو بوسه ای به سرم زدو پاشد...یه تک پوش واسه خودش برداشت...
آریا هیچی تنش نبود جز یه شلوارک...
از تو کمد یه سارفن و و شلوار برداشت و اومد طرفم ...
تازه متوجه خودم و لباسم شدم... ووواییی
-خانمی االن مانیا میاد اینارو بپوشم تنت خوبه؟؟
-نه خودم میپوشم بده به من برو بیروووون.
آنچنان داد زدم که خودمم تعجب کردم چه برسه به آریا....
-باشه میزارم اینجا بپوش ...
آریا رفت بیرون و منم با اون حال زارم لباسامو پوشیدم نمیدونم که چقدر گذشت اما صدای زنگ در اومد و بعد هم
صدای مانیا و آذین به گوشم خورد صداشون داشت نزدیک تر میشد که درباز شدو مانیا رو دیدم لبخندی به روم
زدو گفت سالم عروس خانم... چی شده...
-مانی بیا تو درو کلید کن...
کارایی رو که من خواستم انجام داد...
به محض کلید کردن در اشکام جاری شد.
-آنا چی شده ؟؟
مانی خیلی کمرم درد میکنه همینطور دلم...مگه من یه بار... یه بار ...
-آره میدونم گلم آروم باش چیزی نیست.
-نکنه قراره من تا آخر عمرم با آریا همینطوری باشم...
-ببین عزیزم من االن به دوستم زنگ میزنمو شرایط و واسش توضیح میدم...اگه ام خواستی خودت باهاش حرف بزن
چرا عین ابر بهار گریه میکنی..
بعد هم بدون معطلی گوشیش رو در اورد و زنگ زد.
وهمه شرایط منو طوری که موضوع تجاوزو سانسور کرد واسش توضیح داد...و مانی یه سریع نکاتو روی برگه ای که
از تو کیفش در اوردبوده یادداشت میکرد...
بعد از چند لحظه قطع کرد...
با لبخند نگاهی بهم انداخت و اومد سمتم
-خدا بگم چکارت نکنه آنا.
اونقدر میترسیدم که حد نداشت این لبخند از خوشحالی بود یا از ترحم.
با استرس گفتم:
چی گفت...
-هیچی گلم اینطوری که تو میگی و طبق حرف دوست من که متخصص زنان و زایمانه ...شما تا همین دیشب دختر
بودی...
کاش همینطور بود که مانی میگفت...اشک چشمام جاری شدو گفتم
-چی میگی مانی ...پزشکی قانونیم این موضوع رو تایید کرد که به من تجاوز شده..
فقط آنا...آنا داره از درد به خودش میپیچه.
....
زود تورو خدا ...
آریا گوشی رو قطع کردو بوسه ای به سرم زدو پاشد...یه تک پوش واسه خودش برداشت...
آریا هیچی تنش نبود جز یه شلوارک...
از تو کمد یه سارفن و و شلوار برداشت و اومد طرفم ...
تازه متوجه خودم و لباسم شدم... ووواییی
-خانمی االن مانیا میاد اینارو بپوشم تنت خوبه؟؟
-نه خودم میپوشم بده به من برو بیروووون.
آنچنان داد زدم که خودمم تعجب کردم چه برسه به آریا....
-باشه میزارم اینجا بپوش ...
آریا رفت بیرون و منم با اون حال زارم لباسامو پوشیدم نمیدونم که چقدر گذشت اما صدای زنگ در اومد و بعد هم
صدای مانیا و آذین به گوشم خورد صداشون داشت نزدیک تر میشد که درباز شدو مانیا رو دیدم لبخندی به روم
زدو گفت سالم عروس خانم... چی شده...
-مانی بیا تو درو کلید کن...
کارایی رو که من خواستم انجام داد...
به محض کلید کردن در اشکام جاری شد.
-آنا چی شده ؟؟
مانی خیلی کمرم درد میکنه همینطور دلم...مگه من یه بار... یه بار ...
-آره میدونم گلم آروم باش چیزی نیست.
-نکنه قراره من تا آخر عمرم با آریا همینطوری باشم...
-ببین عزیزم من االن به دوستم زنگ میزنمو شرایط و واسش توضیح میدم...اگه ام خواستی خودت باهاش حرف بزن
چرا عین ابر بهار گریه میکنی..
بعد هم بدون معطلی گوشیش رو در اورد و زنگ زد.
وهمه شرایط منو طوری که موضوع تجاوزو سانسور کرد واسش توضیح داد...و مانی یه سریع نکاتو روی برگه ای که
از تو کیفش در اوردبوده یادداشت میکرد...
بعد از چند لحظه قطع کرد...
با لبخند نگاهی بهم انداخت و اومد سمتم
-خدا بگم چکارت نکنه آنا.
اونقدر میترسیدم که حد نداشت این لبخند از خوشحالی بود یا از ترحم.
با استرس گفتم:
چی گفت...
-هیچی گلم اینطوری که تو میگی و طبق حرف دوست من که متخصص زنان و زایمانه ...شما تا همین دیشب دختر
بودی...
کاش همینطور بود که مانی میگفت...اشک چشمام جاری شدو گفتم
-چی میگی مانی ...پزشکی قانونیم این موضوع رو تایید کرد که به من تجاوز شده..
۹.۵k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.