همسر اجباری ۳۶۳
#همسر_اجباری #۳۶۳
آنا جان حرف شما درست اما به احتمال زیاد...با این حرفایی که تو زدی...و عالئمی که گفتی.االن زنگ میزنم میرم
دنبالش بیاد ویزیتت کنه.اما مطمئنم که اون عوضی نتونسته...
اومد و کنارم نشست.
ینی راست میگفت ...ینی...اشک تمام صورتم خیس کرد مانیا هم اشکش در اومده بود ...واقعا خیلی واسم غیر
منتظره وناباورانه بود....مانی منو در آغوش کشید و دلداری میداد صدای مشت زدن آریا به در و داد های اون
وآذین..بلند شد من نمیتونستم اروم شم واقعا این واسه من خیلی خوش آیند بود چه زندگی سختی رومن تجربه
کرده بودم واقعا سخت بود و دیوونه کننده داغ اشکامو دوست داشتم که رو گونه هام میریخت...و آرومم میکرد...
مانی پاشدو به سمت در رفتو درو باز کرد آریا کالفه اومد داخل و نگاهی به مانیا کردو بعد به سمت من اومد آنا
خانمم چی شده ....مانی چی بهش گفتی که بدتر شده...
یکی تون حرف بزنه ...
مانیا:ما بادکتر برمیگردیم ..آذین پاشو بریم...دنبال دوستم
من رو تخت نشسته بودم و
آریا اومدو جلوی پام زانو زد.
صدای در نشونه از رفتن مانی و آذین میداد...
آریا هم از گریه من بغضش گرفته بود وبا بغض گفت...
-هرچی شده باشه... هرچی ....آنا فقط بدون من باهاتم تا آخرش...حاال بگو....بگو این اشکات واسه چیه؟؟
دستامو گرفت تو دستشو گفت بگو دیگه قلبم ...طاقت اشکاتو ندارم...
شروع کردم به توضیح دادن قضیه آریا هم گاهی اوقات با اشکام اشک میریخت اون منو میفهمید میدونست من چی
کشیدم تنها همدم شب های پرا زکابوس و دردو رنجم بود...
مانیا با دکتر اومد داخل بعد از معاینه گفت که من با وجود اون اتفاق کذایی که به طور حتم سرم اومده...اما دختر
موندم...گریه امونمو بریده بود من مطمئنم این یه معجزه بود.یه نعمت.یه فرصت دوباره واسه زندگی به من
شاید دعا های شبونه ام شاید گریه هام واسه تموم زجرهایی که دیدم و کشیدم و بیگناهیم و پاک دامنیم.باعث
شده بود که خدا اینطوری دوباره بخواد به زندگیم نور امید و آبرو رو به زندگیم بتابونه.
قربونت برم خدا تو آب رفته رو بازم به جوی برمیگردونی.فقط کافیه بخوای. حاال هم داری آبروی رفته منو
برمیگردونی قربونت برم.اگه آریا بدونه چکار میکنه؟
اونم مثل من تا عمر داشت هیچ وقت این موضوع واسش عادی نمیشدو به دست فراموشی نمی سپردش.
دکتر رفت و انگار دم در داشت موضوع رو برای آریا توضیح میداد.
منم در اتاقو بستم نمیدونستم واکنش آریا چیه؟
در اتاق باز شد نگاهمو به گالی قالی دوختم
-آنا
صداش بغض داشت...اشکای منم بااین صدا بدتر از قبل رو گونه هام صیغل خوردن.
-آنا این...این...دکتره چی میگه...راست میگفت!!
ح..حرف بزن خانمی...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم از فشار استرس با صدای بلند گریه کردم
با دست پاچگی اومد سمتو منو کشید تو بغلش.
آنا جان حرف شما درست اما به احتمال زیاد...با این حرفایی که تو زدی...و عالئمی که گفتی.االن زنگ میزنم میرم
دنبالش بیاد ویزیتت کنه.اما مطمئنم که اون عوضی نتونسته...
اومد و کنارم نشست.
ینی راست میگفت ...ینی...اشک تمام صورتم خیس کرد مانیا هم اشکش در اومده بود ...واقعا خیلی واسم غیر
منتظره وناباورانه بود....مانی منو در آغوش کشید و دلداری میداد صدای مشت زدن آریا به در و داد های اون
وآذین..بلند شد من نمیتونستم اروم شم واقعا این واسه من خیلی خوش آیند بود چه زندگی سختی رومن تجربه
کرده بودم واقعا سخت بود و دیوونه کننده داغ اشکامو دوست داشتم که رو گونه هام میریخت...و آرومم میکرد...
مانی پاشدو به سمت در رفتو درو باز کرد آریا کالفه اومد داخل و نگاهی به مانیا کردو بعد به سمت من اومد آنا
خانمم چی شده ....مانی چی بهش گفتی که بدتر شده...
یکی تون حرف بزنه ...
مانیا:ما بادکتر برمیگردیم ..آذین پاشو بریم...دنبال دوستم
من رو تخت نشسته بودم و
آریا اومدو جلوی پام زانو زد.
صدای در نشونه از رفتن مانی و آذین میداد...
آریا هم از گریه من بغضش گرفته بود وبا بغض گفت...
-هرچی شده باشه... هرچی ....آنا فقط بدون من باهاتم تا آخرش...حاال بگو....بگو این اشکات واسه چیه؟؟
دستامو گرفت تو دستشو گفت بگو دیگه قلبم ...طاقت اشکاتو ندارم...
شروع کردم به توضیح دادن قضیه آریا هم گاهی اوقات با اشکام اشک میریخت اون منو میفهمید میدونست من چی
کشیدم تنها همدم شب های پرا زکابوس و دردو رنجم بود...
مانیا با دکتر اومد داخل بعد از معاینه گفت که من با وجود اون اتفاق کذایی که به طور حتم سرم اومده...اما دختر
موندم...گریه امونمو بریده بود من مطمئنم این یه معجزه بود.یه نعمت.یه فرصت دوباره واسه زندگی به من
شاید دعا های شبونه ام شاید گریه هام واسه تموم زجرهایی که دیدم و کشیدم و بیگناهیم و پاک دامنیم.باعث
شده بود که خدا اینطوری دوباره بخواد به زندگیم نور امید و آبرو رو به زندگیم بتابونه.
قربونت برم خدا تو آب رفته رو بازم به جوی برمیگردونی.فقط کافیه بخوای. حاال هم داری آبروی رفته منو
برمیگردونی قربونت برم.اگه آریا بدونه چکار میکنه؟
اونم مثل من تا عمر داشت هیچ وقت این موضوع واسش عادی نمیشدو به دست فراموشی نمی سپردش.
دکتر رفت و انگار دم در داشت موضوع رو برای آریا توضیح میداد.
منم در اتاقو بستم نمیدونستم واکنش آریا چیه؟
در اتاق باز شد نگاهمو به گالی قالی دوختم
-آنا
صداش بغض داشت...اشکای منم بااین صدا بدتر از قبل رو گونه هام صیغل خوردن.
-آنا این...این...دکتره چی میگه...راست میگفت!!
ح..حرف بزن خانمی...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم از فشار استرس با صدای بلند گریه کردم
با دست پاچگی اومد سمتو منو کشید تو بغلش.
۹.۰k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.