همسر اجباری ۳۶۰
#همسر_اجباری #۳۶۰
ممنون بابت تمام زحمتایی که واسم کشیدی.
-شیرینی راه فرارتو بستم ها بازم داری مزه میریزی...
و خیلی خبیثانه اومد سمتم قبل از اینکه دستش بهم برسه دوییدم سمت اتاق و درو بستم و کلیدش کردم....
صدای داد اومد.. باالخره که میای بیرون شیرینی...من پشت درم حاال خود دانی
منم بیخیال به حرفش رفتم و شروع کردم به برداشتن کالهم به لباسم که رسیدم هرچه قدر زور زدم باز نشد اشکم
در اومد تنها راه چاره ام آریا بود...
رفتم سمت درو آروم باز کردم
و رو به آریا که با حالت دست به سینه ای واستاده بودو داشت نگاهم میکرد.
سرمو پایین انداختمو با بغض گفتم
زیپش باز نمیشه...هرچی زور زدم...
-ای جونم چشم خانمم این وظیفه آقاتونه گریه نداره ودستمو گرفتو بی حرف کشید داخل اتاق...
-بشین اینجا...
نشستم روتخت آریا در کمدو باز کردو یه لباس خواب قرمز واسم انتخاب کرد...
بدون حرف اومد سمتمو پشتم واستاد...
وبعد آروم زیپمو پایین کشید و
. -من قربونت برم زندگیم تا من میرم حموم شمام لباساتو عوض کن و اینو بپوش...
-چشم آقامون...
تا نصف راه رفت و سریع برگشتو لباشو مهر لبام کرد...
وازم جدا شدو دست کرد تو جیب شلوارشو گفت چشماتو ببند.
جر نزنیاااا ببند
سردی زنجیری رو دور گردنم حس کردمو حاال بااز کن ....
پشت سرم واستادو منو روبروی آینه برد...
-واییی آریا.. ست حلقمه چه قشنگگگگه
-آنا جون بچه هامون اگه این از گردنت در بیاد کله اتو کندم...
-بچه هامون....
-اره بابا کلیم واسشون اسم انتخاب کردم...
همه شونم با آ شروع میشه.....
-آریییییاااا
-آریاااا به فداتتت...
آریا با خنده به سمت حموم رفتو بعد از اینکه مطمئن شدم زیر دوشه.... شروع کردم به لباس عوض کردن .
یهو یه صدا از سمت حموم اومد و منم لخخخت بودم..فقط لباس زیر تنم بود.
-میگم آنا اون لباسو نپوش همینجوری خوبه..
جیغ زدم.
آرررریاااا.
و عروسک خرسی رو میزو پرت کردم سمت در حموم..
آریا با خنده رفت داخل و اینبار فکر کنم واقعی رفت
ممنون بابت تمام زحمتایی که واسم کشیدی.
-شیرینی راه فرارتو بستم ها بازم داری مزه میریزی...
و خیلی خبیثانه اومد سمتم قبل از اینکه دستش بهم برسه دوییدم سمت اتاق و درو بستم و کلیدش کردم....
صدای داد اومد.. باالخره که میای بیرون شیرینی...من پشت درم حاال خود دانی
منم بیخیال به حرفش رفتم و شروع کردم به برداشتن کالهم به لباسم که رسیدم هرچه قدر زور زدم باز نشد اشکم
در اومد تنها راه چاره ام آریا بود...
رفتم سمت درو آروم باز کردم
و رو به آریا که با حالت دست به سینه ای واستاده بودو داشت نگاهم میکرد.
سرمو پایین انداختمو با بغض گفتم
زیپش باز نمیشه...هرچی زور زدم...
-ای جونم چشم خانمم این وظیفه آقاتونه گریه نداره ودستمو گرفتو بی حرف کشید داخل اتاق...
-بشین اینجا...
نشستم روتخت آریا در کمدو باز کردو یه لباس خواب قرمز واسم انتخاب کرد...
بدون حرف اومد سمتمو پشتم واستاد...
وبعد آروم زیپمو پایین کشید و
. -من قربونت برم زندگیم تا من میرم حموم شمام لباساتو عوض کن و اینو بپوش...
-چشم آقامون...
تا نصف راه رفت و سریع برگشتو لباشو مهر لبام کرد...
وازم جدا شدو دست کرد تو جیب شلوارشو گفت چشماتو ببند.
جر نزنیاااا ببند
سردی زنجیری رو دور گردنم حس کردمو حاال بااز کن ....
پشت سرم واستادو منو روبروی آینه برد...
-واییی آریا.. ست حلقمه چه قشنگگگگه
-آنا جون بچه هامون اگه این از گردنت در بیاد کله اتو کندم...
-بچه هامون....
-اره بابا کلیم واسشون اسم انتخاب کردم...
همه شونم با آ شروع میشه.....
-آریییییاااا
-آریاااا به فداتتت...
آریا با خنده به سمت حموم رفتو بعد از اینکه مطمئن شدم زیر دوشه.... شروع کردم به لباس عوض کردن .
یهو یه صدا از سمت حموم اومد و منم لخخخت بودم..فقط لباس زیر تنم بود.
-میگم آنا اون لباسو نپوش همینجوری خوبه..
جیغ زدم.
آرررریاااا.
و عروسک خرسی رو میزو پرت کردم سمت در حموم..
آریا با خنده رفت داخل و اینبار فکر کنم واقعی رفت
۹.۵k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.