ادامه فصل هفتم
ادامه فصل هفتم
enter:a00f832ea5]خوب شد که زنده ماندم و چنین روزی را دیدم ! سیب زمینی دارد می پزد و کتری می جوشد ، و تصور می
کنم که آقای سگ آبی برای ما مقداری ماهی خواهد گرفت .
آقای سگ آبی سطلی برداشت و گفت : البته .
و از خانه بیرون رفت و پیتر به دنبال او راه افتاد و از روی سطح یخ زده برکه عمیق ، تا جایی رفتند که آقای
سگ آبی در یخ سوراخ کوچکی برای خود کنده بود و هر روز یخهای تازه آن را با تیشه می شکست و آن را
باز نگه می داشت . آقای سگ آبی ساکت در کنار سوراخ نشست و در حالی که به نظر می رسید به سرد بودن
یخها اهمیت نمی دهد با دقت توی آن را نگاه کرد ؛ بعد ناگهان پنجه اش را در سوراخ فرو برد و در یک چشم
به هم زدن قزل آلای قشنگی را که در پنجه اش تکان تکان می خورد از آب بیرون کشید . سپس دوباره و چند
بار دیگر این کار را تکرار کرد تا صید خوبی به دست آوردند .
در این فاصله دخترها با پر کردن کتری و چیدن میز و بریدن نان و گرم کردن بشقابها با گذاشتن آنها در کنار
اجاق و ریختن یک کوزه بزرگ نوشیدنی برای آقای سگ آبی از بشکه ای که در گوشه ای از خانه قرار
داشت ، و داغ کردن روغن در ماهیتابه ، به خانم سگ آبی کمک کردند . به نظر لوسی خانه آنها ، گرچه اصلاً
به پای غار آقای تومنوس نمی رسید ، ولی خانه دنج و کوچکی بود . هیچ کتاب و عکسی در خانه نبود و به
جای تختخواب ، خوابگاهی شبیه به خوابگاه کشتی داشتند که در دیوار ساخته شده بود ؛ و از سقف رشته های
گوشت و پیازهای به هم گره داده شده آویزان بود و بر دیوارها گالشهای لاستیکی و لباس مشمعی و تبر و
قیچی و بیل و بیلچه و ماله و وسایل حمل ساروج و قلاب و تور ماهیگیری و گونی نسب شده بود ؛ و سفره
روی میز گرچه بسیار تمیز بود ، اما بسیار زمخت می نمود .
درست هنگامی که از ماهیتابه صدای گوش نواز جلز و ولز بلند شد ، پیتر و آقای سگ آبی با ماهیهایی که آنها
را با چاقویش تمیز کرده بود وارد شدند . می توانید تصور کنید وقتی که ماهیهای تازه سرخ می شدند چه بوی
خوشی داشتند و بچه های گرسنه چقدر آرزو داشتند ماهیها زودتر سرخ شوند و وقتی که خانم سگ آبی گفت
: غذا تقریباً حاضر است . چقدر گرسنه تر شدند .
در حالی که لوسی به خانم سگ آبی کمک می کرد که قزل آلاها را توی بشقاب بگذارند ، سوزان آب سیب
زمینیها را خالی کرد و بعد دوباره آنها را در پاتیل ریخت تا در کنار اجاق خوراک پزی خشک شوند . و در
چند دقیقه همه سه پایه ها را (درخانه سگ آبی بجز صندلی تابی مخصوص آقای سگ آبی که کنار آتش بود ،
بقیه صندلیها سه پایه بود) دور میز کشیدند و آماده خوردن غذا شدند . برای بچه ها یک کوزه شیر پرخامه و
یک تکه بزرگ کره زرد رنگ در وسط میز گذاشته شده بود که هرکس هرقدر بخواهد از آن به سیب زمینی
خود بمالد و همه بچه ها فکر کردند هیچ چیز بهتر از خوردن ماهی آب شیرینی که نیم ساعت پیش زنده بوده
است و نیم دقیقه پیش از ماهیتابه بیرون آمده نیست که البته من هم با نظر آنها موافقم (سینما هفت : نتیجه
اخلاقی انیمیشن ماداگاسکار که یادتان هست ؛ ماهی ها را چون حرف نمی زنند می شود خورد!) .
وقتی که خوردن ماهی تمام شد ، خانم سگ آبی خیلی غیرمنتظره یک کیک مربایی چسبناک و باشکوه از
توی اجاق بیرون آورد که بخار از آن بلند می شد ، و همان وقت کتری را روی آتش گذاشت که تا وقتی
کیک مربایی تمام شود چای برای ریختن آماده باشد ؛ و وقتی که همه فنجان چای خود را نوشیدند ، هرکس
سه پایه خودش را عقب کشاند تا به دیوار تکیه کند و از رضایت نفس راحتی بکشد .
آقای سگ آبی در حالی که لیوان خالی آبجویش را کنار می زد و فنجان چای خود را جلو می کشید گفت : و
حالا ، یک دقیقه صبر کنید پیپم را چاق کنم ، خوب ، حالا می توانیم به کارمان بپردازیم .
و در حالی که چشمانش را به سوی پنجره برگردانده بود گفت : باز دارد برف می بارد ، چه بهتر ، مهمانی
نخواهیم داشت ؛ و اگر کسی شما را تعقیب کرده باشد هیچ ردپایی از شما پیدا نخواهد کرد...
[/center:a00f832ea5]
enter:a00f832ea5]خوب شد که زنده ماندم و چنین روزی را دیدم ! سیب زمینی دارد می پزد و کتری می جوشد ، و تصور می
کنم که آقای سگ آبی برای ما مقداری ماهی خواهد گرفت .
آقای سگ آبی سطلی برداشت و گفت : البته .
و از خانه بیرون رفت و پیتر به دنبال او راه افتاد و از روی سطح یخ زده برکه عمیق ، تا جایی رفتند که آقای
سگ آبی در یخ سوراخ کوچکی برای خود کنده بود و هر روز یخهای تازه آن را با تیشه می شکست و آن را
باز نگه می داشت . آقای سگ آبی ساکت در کنار سوراخ نشست و در حالی که به نظر می رسید به سرد بودن
یخها اهمیت نمی دهد با دقت توی آن را نگاه کرد ؛ بعد ناگهان پنجه اش را در سوراخ فرو برد و در یک چشم
به هم زدن قزل آلای قشنگی را که در پنجه اش تکان تکان می خورد از آب بیرون کشید . سپس دوباره و چند
بار دیگر این کار را تکرار کرد تا صید خوبی به دست آوردند .
در این فاصله دخترها با پر کردن کتری و چیدن میز و بریدن نان و گرم کردن بشقابها با گذاشتن آنها در کنار
اجاق و ریختن یک کوزه بزرگ نوشیدنی برای آقای سگ آبی از بشکه ای که در گوشه ای از خانه قرار
داشت ، و داغ کردن روغن در ماهیتابه ، به خانم سگ آبی کمک کردند . به نظر لوسی خانه آنها ، گرچه اصلاً
به پای غار آقای تومنوس نمی رسید ، ولی خانه دنج و کوچکی بود . هیچ کتاب و عکسی در خانه نبود و به
جای تختخواب ، خوابگاهی شبیه به خوابگاه کشتی داشتند که در دیوار ساخته شده بود ؛ و از سقف رشته های
گوشت و پیازهای به هم گره داده شده آویزان بود و بر دیوارها گالشهای لاستیکی و لباس مشمعی و تبر و
قیچی و بیل و بیلچه و ماله و وسایل حمل ساروج و قلاب و تور ماهیگیری و گونی نسب شده بود ؛ و سفره
روی میز گرچه بسیار تمیز بود ، اما بسیار زمخت می نمود .
درست هنگامی که از ماهیتابه صدای گوش نواز جلز و ولز بلند شد ، پیتر و آقای سگ آبی با ماهیهایی که آنها
را با چاقویش تمیز کرده بود وارد شدند . می توانید تصور کنید وقتی که ماهیهای تازه سرخ می شدند چه بوی
خوشی داشتند و بچه های گرسنه چقدر آرزو داشتند ماهیها زودتر سرخ شوند و وقتی که خانم سگ آبی گفت
: غذا تقریباً حاضر است . چقدر گرسنه تر شدند .
در حالی که لوسی به خانم سگ آبی کمک می کرد که قزل آلاها را توی بشقاب بگذارند ، سوزان آب سیب
زمینیها را خالی کرد و بعد دوباره آنها را در پاتیل ریخت تا در کنار اجاق خوراک پزی خشک شوند . و در
چند دقیقه همه سه پایه ها را (درخانه سگ آبی بجز صندلی تابی مخصوص آقای سگ آبی که کنار آتش بود ،
بقیه صندلیها سه پایه بود) دور میز کشیدند و آماده خوردن غذا شدند . برای بچه ها یک کوزه شیر پرخامه و
یک تکه بزرگ کره زرد رنگ در وسط میز گذاشته شده بود که هرکس هرقدر بخواهد از آن به سیب زمینی
خود بمالد و همه بچه ها فکر کردند هیچ چیز بهتر از خوردن ماهی آب شیرینی که نیم ساعت پیش زنده بوده
است و نیم دقیقه پیش از ماهیتابه بیرون آمده نیست که البته من هم با نظر آنها موافقم (سینما هفت : نتیجه
اخلاقی انیمیشن ماداگاسکار که یادتان هست ؛ ماهی ها را چون حرف نمی زنند می شود خورد!) .
وقتی که خوردن ماهی تمام شد ، خانم سگ آبی خیلی غیرمنتظره یک کیک مربایی چسبناک و باشکوه از
توی اجاق بیرون آورد که بخار از آن بلند می شد ، و همان وقت کتری را روی آتش گذاشت که تا وقتی
کیک مربایی تمام شود چای برای ریختن آماده باشد ؛ و وقتی که همه فنجان چای خود را نوشیدند ، هرکس
سه پایه خودش را عقب کشاند تا به دیوار تکیه کند و از رضایت نفس راحتی بکشد .
آقای سگ آبی در حالی که لیوان خالی آبجویش را کنار می زد و فنجان چای خود را جلو می کشید گفت : و
حالا ، یک دقیقه صبر کنید پیپم را چاق کنم ، خوب ، حالا می توانیم به کارمان بپردازیم .
و در حالی که چشمانش را به سوی پنجره برگردانده بود گفت : باز دارد برف می بارد ، چه بهتر ، مهمانی
نخواهیم داشت ؛ و اگر کسی شما را تعقیب کرده باشد هیچ ردپایی از شما پیدا نخواهد کرد...
[/center:a00f832ea5]
۶.۰k
۲۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.