اسلاید ها : ¹.لباس جیسو برای مهمونی ². کفش جیسو ³. ناخون
اسلاید ها : ¹.لباس جیسو برای مهمونی ². کفش جیسو ³. ناخون جیسو ⁴. مدل مو ⁵.میکاپ ⁶.لباس جین
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
عشق حقیقی پارت ¹⁰
یونها ادامه داد
" صورت و قیافت چیز دیگه ای میگه "
JISOO:
"میشه همتون منو ول کنین ؟ هوم ؟میشه ؟ همون جوری ک ¹⁵ سال پیش ولم کردین و سراغمو نگرفتین ؟ میشه ؟ ... ارع ..میدونید من حالم خوب نیست حالم بده داغونم رفتم قدم بزنم بهتر بشم بدتر شدم تا الان بیمارستان بودم چون نمیتونستم نفس بکشم من واقعا فشار عصبی روم زیاده چرا هیچ کس منو درک نمیکنه ؟ چرا ؟ چرا باهام جوری رفتار میشه انگار رباتم ... ؟ چرا ؟ چرا جوری باهام رفتار میشه انگار قلب ندارم ، احساسات ندارم ، وجود ندارم ... ؟ چرا همه ب فکر خودشونن ؟ شاید جوری رفتار کنین ک دلتون برام تنگ شده ولی نشده اگه شده بود ی کاری میکردین اگه جوابتون اینه ک بچه بودین پس حداقل دیروز ریکشن بهتری بهم نشون میدادین ... اصن هیچی نمیخوام بدونم [ کلش با بغض]"
همه ی آدم ها تو این لحظات دوست دارن یکی بغلشون کنه ولی وقتی کسیو نداری چی ...یعنی خودت باید خودتو بغل کنی ؟ جیسو درو باز کرد و خواست ببنده ولی پای یونها نذاشت ...
" جیسو ...؟"
جیسو میخواست درو ببنده بشینه گریه کنه و اینکه یونها داشت اینکارو میکرد داشت میرفت رو مخش
" هوم ... چی میخوای میخوام درو ببندم " [صداش بغض داره ]
یونها ک متوجه بغض تو صدای جیسو شده بود خاطرات قدیم براش مرور میشد یونها خیلی جیسو رو خوب میشناخت چون برادر بزرگش بود
" میشه فقد من بیام داخل فقد من ؟"
جیسو متوجه شد ک یونها فهمیده
" من اوکیم هیچ کس هم راه نمیدم "
یهو سر رو کله سوها پیدا شد از لای در رفت بیرون پیش یونها تا ی چی بهش بگه ...
" آهای آقا خوشگله قد بلند .... یکم خم میشی ی چی بهت بگم ؟"
یونها ک تعجب کرده بود سرشو آورد پایین ...
" بله خانوم خوشگله کوچولو ... بگو !"
سوها کنار گوشش زمزمه کرد
" من مراقب نونات هستم [نونا یعنی خواهر ] تو این کاغذ شماره تبلتم و نونات هست خدافظ "
یونها تعجب کرد و بعدش خندید و ب رفتن سوها نگاه کرد واقعا رفتار اون فسقلی براش عجیب بود همه رفتن تو اتاق جین تا استراحت کنن
>پرش ب ساعت ⁵:⁰⁰یک ساعت قبل از مهمانی <
با لپ تاپ مشغول بودم ک آلارم گوشی زنگ خورد 〔مهمانی آقای کانگ 〕لپ تاپ رو بستم آلارم رو خاموش کردم رفتم حموم برگشتم ساعت ⁵:³⁰ بود موهام رو خشک کردم لباس و کفشم رو آماده کردم آرایش کردم و موهام رو باز گذاشتم چون صاف بود نیاز ب کاری نداشت لباسمو پوشیدم کفشم رو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون سوها ی نگاه کرد و دس زد
" واقعا قشنگ شد جیسو پسرا تو مهمونی برات جون میدن "
جیسو خندید
" برو بابا انقدر هم خوب نشدم من دیگه میرم ⁶ باید اونجا باشم درو قفل میکنم مراقب خودت باش بوسسسسسس "
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
عشق حقیقی پارت ¹⁰
یونها ادامه داد
" صورت و قیافت چیز دیگه ای میگه "
JISOO:
"میشه همتون منو ول کنین ؟ هوم ؟میشه ؟ همون جوری ک ¹⁵ سال پیش ولم کردین و سراغمو نگرفتین ؟ میشه ؟ ... ارع ..میدونید من حالم خوب نیست حالم بده داغونم رفتم قدم بزنم بهتر بشم بدتر شدم تا الان بیمارستان بودم چون نمیتونستم نفس بکشم من واقعا فشار عصبی روم زیاده چرا هیچ کس منو درک نمیکنه ؟ چرا ؟ چرا باهام جوری رفتار میشه انگار رباتم ... ؟ چرا ؟ چرا جوری باهام رفتار میشه انگار قلب ندارم ، احساسات ندارم ، وجود ندارم ... ؟ چرا همه ب فکر خودشونن ؟ شاید جوری رفتار کنین ک دلتون برام تنگ شده ولی نشده اگه شده بود ی کاری میکردین اگه جوابتون اینه ک بچه بودین پس حداقل دیروز ریکشن بهتری بهم نشون میدادین ... اصن هیچی نمیخوام بدونم [ کلش با بغض]"
همه ی آدم ها تو این لحظات دوست دارن یکی بغلشون کنه ولی وقتی کسیو نداری چی ...یعنی خودت باید خودتو بغل کنی ؟ جیسو درو باز کرد و خواست ببنده ولی پای یونها نذاشت ...
" جیسو ...؟"
جیسو میخواست درو ببنده بشینه گریه کنه و اینکه یونها داشت اینکارو میکرد داشت میرفت رو مخش
" هوم ... چی میخوای میخوام درو ببندم " [صداش بغض داره ]
یونها ک متوجه بغض تو صدای جیسو شده بود خاطرات قدیم براش مرور میشد یونها خیلی جیسو رو خوب میشناخت چون برادر بزرگش بود
" میشه فقد من بیام داخل فقد من ؟"
جیسو متوجه شد ک یونها فهمیده
" من اوکیم هیچ کس هم راه نمیدم "
یهو سر رو کله سوها پیدا شد از لای در رفت بیرون پیش یونها تا ی چی بهش بگه ...
" آهای آقا خوشگله قد بلند .... یکم خم میشی ی چی بهت بگم ؟"
یونها ک تعجب کرده بود سرشو آورد پایین ...
" بله خانوم خوشگله کوچولو ... بگو !"
سوها کنار گوشش زمزمه کرد
" من مراقب نونات هستم [نونا یعنی خواهر ] تو این کاغذ شماره تبلتم و نونات هست خدافظ "
یونها تعجب کرد و بعدش خندید و ب رفتن سوها نگاه کرد واقعا رفتار اون فسقلی براش عجیب بود همه رفتن تو اتاق جین تا استراحت کنن
>پرش ب ساعت ⁵:⁰⁰یک ساعت قبل از مهمانی <
با لپ تاپ مشغول بودم ک آلارم گوشی زنگ خورد 〔مهمانی آقای کانگ 〕لپ تاپ رو بستم آلارم رو خاموش کردم رفتم حموم برگشتم ساعت ⁵:³⁰ بود موهام رو خشک کردم لباس و کفشم رو آماده کردم آرایش کردم و موهام رو باز گذاشتم چون صاف بود نیاز ب کاری نداشت لباسمو پوشیدم کفشم رو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون سوها ی نگاه کرد و دس زد
" واقعا قشنگ شد جیسو پسرا تو مهمونی برات جون میدن "
جیسو خندید
" برو بابا انقدر هم خوب نشدم من دیگه میرم ⁶ باید اونجا باشم درو قفل میکنم مراقب خودت باش بوسسسسسس "
۴.۰k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.