رمان💜
#رمان💜
#پارت3
#دلبربای_من🌸🐚
نیکا: با صدای پانیذ چشامو باز کردم هاا چته سر صبحی
پانیذ: من دارم میرما
نیکا: کجاا
پانیذ: حاجی کلاسا دیر شد شما بگیر راحت بخواب
نیکا: رفتم جلو آیینه و آب زدم به صورتم مانتو شلوار رسمیمو پوشیدم یه آرایش ساده
پانیذ: دیر شددد
نیکا: دوتایی رفتیم پایین
سلام
مامان: بیاین صبحونه
پانیذ: دست نیکا رو گرفتم نه خاله دیر شده
مامان: نیکا نیکا بیا یه دیقه
نیکا: جانم
مامان: زودی بیای که شب خانوم جون همه رو دعوت کرده
نیکا: چشم
سوار تاکسی شدیم
...
به ساعت روی دیوار نگاه کردم چرا نمیگذره اههه
استاد: برای امروز کافیه میتونین برین
نیکا: نه توروخدا میخوای باز بمونیم پیر مرد پر حاشیه
پانیذ: بریم کافه
نیکا: نه مامانم گفت زود بیام
پانیذ: باشه خدافظ
نیکا: از پانیذ خدافظی کردم و حرکت کردم سمت خونه
...
نیکا: سلاممم من اومدم
بابا:سلام دخترم دیر شد بدو
نیکل:شومیز سفید و شلوار دمپا مو پوشیدم یه آرایش ساده که باز نگاه سنگین اون دختر عمو های چندشم روم نباشه کردم:/
بابا:نیکا جان دیر شد دخترم
نیکا: اومدم بریم نشستیم تو ماشین تو راه همش تو فکر این بودم چرا خانوم جون خواسته همه خانواده بیان
جلو امارت خانوم جون ایستادیم خداروشکر از این ثروت چیزی به ما نریسده
وارد امارت شدیم همه اومده بودن منتظر ما بودن کنار مامان نشستم که خانوم جون شروع کرد
خانوم جون: بی مقدمه میرم سر اصل مطلب همتون میدونین دیگه من عمرمو کردم گفتم بیاین اینجا تا تکلیف این خونه زندگی رو مشخص کنم
بابا: دور از جونتون ایشالا صد سال عمر کنید
خانوم جون: این ویلا ها اینا رو خودتون تقسیم کنید حق کسی هم خورده نشه میمونه این امارت که مال ارسلان و نیکاس
نیکا: چی ما قشنگ نگاه اون دو تا بادمجون رو خودم حس میکردم حسودای بدبخت
خانوم جون: ولی یه شرط داره
ارسلان: شرطش چیه
خانوم جون:شما دوتا باید باهم ازدواج کنین
نیکا: چایی پرید تو گلوم مات مبهوت به خانوم جون نگاه کردم
خانوم جون: خودتونم میدونین من چقد شما دوتا رو دوست دارم این شرط من بود تصمیم گرفتین بهم بگید
#پارت3
#دلبربای_من🌸🐚
نیکا: با صدای پانیذ چشامو باز کردم هاا چته سر صبحی
پانیذ: من دارم میرما
نیکا: کجاا
پانیذ: حاجی کلاسا دیر شد شما بگیر راحت بخواب
نیکا: رفتم جلو آیینه و آب زدم به صورتم مانتو شلوار رسمیمو پوشیدم یه آرایش ساده
پانیذ: دیر شددد
نیکا: دوتایی رفتیم پایین
سلام
مامان: بیاین صبحونه
پانیذ: دست نیکا رو گرفتم نه خاله دیر شده
مامان: نیکا نیکا بیا یه دیقه
نیکا: جانم
مامان: زودی بیای که شب خانوم جون همه رو دعوت کرده
نیکا: چشم
سوار تاکسی شدیم
...
به ساعت روی دیوار نگاه کردم چرا نمیگذره اههه
استاد: برای امروز کافیه میتونین برین
نیکا: نه توروخدا میخوای باز بمونیم پیر مرد پر حاشیه
پانیذ: بریم کافه
نیکا: نه مامانم گفت زود بیام
پانیذ: باشه خدافظ
نیکا: از پانیذ خدافظی کردم و حرکت کردم سمت خونه
...
نیکا: سلاممم من اومدم
بابا:سلام دخترم دیر شد بدو
نیکل:شومیز سفید و شلوار دمپا مو پوشیدم یه آرایش ساده که باز نگاه سنگین اون دختر عمو های چندشم روم نباشه کردم:/
بابا:نیکا جان دیر شد دخترم
نیکا: اومدم بریم نشستیم تو ماشین تو راه همش تو فکر این بودم چرا خانوم جون خواسته همه خانواده بیان
جلو امارت خانوم جون ایستادیم خداروشکر از این ثروت چیزی به ما نریسده
وارد امارت شدیم همه اومده بودن منتظر ما بودن کنار مامان نشستم که خانوم جون شروع کرد
خانوم جون: بی مقدمه میرم سر اصل مطلب همتون میدونین دیگه من عمرمو کردم گفتم بیاین اینجا تا تکلیف این خونه زندگی رو مشخص کنم
بابا: دور از جونتون ایشالا صد سال عمر کنید
خانوم جون: این ویلا ها اینا رو خودتون تقسیم کنید حق کسی هم خورده نشه میمونه این امارت که مال ارسلان و نیکاس
نیکا: چی ما قشنگ نگاه اون دو تا بادمجون رو خودم حس میکردم حسودای بدبخت
خانوم جون: ولی یه شرط داره
ارسلان: شرطش چیه
خانوم جون:شما دوتا باید باهم ازدواج کنین
نیکا: چایی پرید تو گلوم مات مبهوت به خانوم جون نگاه کردم
خانوم جون: خودتونم میدونین من چقد شما دوتا رو دوست دارم این شرط من بود تصمیم گرفتین بهم بگید
۸.۲k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.