~~~فیک دوست پسر بد اخلاق من~~~
پارت : 10
خب بعد انتخاب لباس رفتیم بخش دیگه فروشگاه تا کفش ا.ت رو بخریم بین طبقه ها کفش های زنگا رنگ و متفاوتی بود چشمم به یه کفش که پاشنش خیلی بلند بود افتاد دست ا.تو گرفتم و رفتم طرف اون کفشه کار مند این بخش فروشگاه اومد پیشمون
کارمند : میتونم تو انتخاب کفش کمکتون کنم جناب؟
تهیونگ : اوک ولی ما اتنخابمونو کردیم فقط میشه برای دوچیزه صندلی بیارید.
کارمند : او ، بله جناب
رفت و ی صندلی آورد ا.ت رو رو صندلی نشوندم کفشش رو از پاهاش در آوردم بهم خیره شد . اون کفش پاشنه بلند
رو پاش کردم بلند شدم و بلندش کردم نتونست تعادلشو حفظ کنه و افتاد تو بغلم کمرشو گرفتم بهم زل زد به اون طرف که نگاه کردم متوجه شدم کارمند داره بهمون نگاه می اندازه ا.ت رو از بغلم بیرون آوردم و کمرشو نگهداشتم تا نیوفته رو به کارمند کردمو گفتم : همین کفشو بر میداریم.
کارمند : بسیار خب پس تشریف بیارید برای.....
تهیونگ : متوجه شدم
ا.ت رو رو صندلی نشوندم
ا.ت : من با این کفشا نمیتونم راه برم
تهیونگ : سیع کن بتونی
ا.ت:
وقتی رفتیم بخش کفش تهیونگ به ی چیزی خیره شد دستمو گرفت و منو برد اون طرف فروشگاه ی کارمند اومد
کارمند : میتونم تو انتخاب کمکتون کنم جناب؟
تهیونگ : اوک ولی ما اتنخابمونو کردیم فقط میشه برای دوچیزه صندلی بیارید.
وقتی این کلمه رو شنیدم جا خوردم تا حالا کسی این جوری صدام نزده بود به خودم اومدم به خودم گفتم : ا.ت هر جوری شده یه راه فرار پیدا کن ، تو باید از دست این افریته فرار کنی.
کارمند صندلیو آورد و تهیونگ منو رو صندلی نشوند و کفشامو از پاهام در آورد برای مدت کوتاهی بهش زل زدم بعد اون کفشارو پام کرد بلند شد و دستمو گرفت و از رو صندلی بلندم کرد پاشنه کفش اونقدر بلند بود که احساس کردم مچ پام آسیب دید نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم تو بغلش! بهم نگاه کرد دستشو برد سمت کمرم به اون طرف نگاهی انداخت نگاهشو دنبال کردم دیدم داره به کارمنده نگاه می کنه بعد منو از بغلش بیرون کشید ولی هنوز دستش دور کمرم بود
تهیونگ : همین کفشارو بر می داریم.
کارمند : بسیار خب پس تشریف بیارید برای.....
تهیونگ : متوجه شدم.
بعد منو رو صندلی گذاشت
ا.ت :من با این کفشا نمیتونم راه برم
تهیونگ : سیع کن بتونی.
بعد همراه کارمند رفت انقدر حرصم در اومد یه نگاهی به اطراف انداختم
ا.ت : الان وقتشه
کفشامو پوشیدم از رو صندلی بلند شدم که یک بادیگارد اومد سمتم و کنارم کمی عقب تر وایساد بهش نگاهی انداختم بابا جوووون هیکلو پشمام ، با اون عینکی که زد مثل بازیگرا تو سینما خیلی کراش بود حالا اینو ولش چه جوری فرار می کردم ، چشممو از اون بادیگارد گرفتم دیدم تهیونگ داره میاد سمتم یا حضرت آی کیو این کی اومد.
خب بعد انتخاب لباس رفتیم بخش دیگه فروشگاه تا کفش ا.ت رو بخریم بین طبقه ها کفش های زنگا رنگ و متفاوتی بود چشمم به یه کفش که پاشنش خیلی بلند بود افتاد دست ا.تو گرفتم و رفتم طرف اون کفشه کار مند این بخش فروشگاه اومد پیشمون
کارمند : میتونم تو انتخاب کفش کمکتون کنم جناب؟
تهیونگ : اوک ولی ما اتنخابمونو کردیم فقط میشه برای دوچیزه صندلی بیارید.
کارمند : او ، بله جناب
رفت و ی صندلی آورد ا.ت رو رو صندلی نشوندم کفشش رو از پاهاش در آوردم بهم خیره شد . اون کفش پاشنه بلند
رو پاش کردم بلند شدم و بلندش کردم نتونست تعادلشو حفظ کنه و افتاد تو بغلم کمرشو گرفتم بهم زل زد به اون طرف که نگاه کردم متوجه شدم کارمند داره بهمون نگاه می اندازه ا.ت رو از بغلم بیرون آوردم و کمرشو نگهداشتم تا نیوفته رو به کارمند کردمو گفتم : همین کفشو بر میداریم.
کارمند : بسیار خب پس تشریف بیارید برای.....
تهیونگ : متوجه شدم
ا.ت رو رو صندلی نشوندم
ا.ت : من با این کفشا نمیتونم راه برم
تهیونگ : سیع کن بتونی
ا.ت:
وقتی رفتیم بخش کفش تهیونگ به ی چیزی خیره شد دستمو گرفت و منو برد اون طرف فروشگاه ی کارمند اومد
کارمند : میتونم تو انتخاب کمکتون کنم جناب؟
تهیونگ : اوک ولی ما اتنخابمونو کردیم فقط میشه برای دوچیزه صندلی بیارید.
وقتی این کلمه رو شنیدم جا خوردم تا حالا کسی این جوری صدام نزده بود به خودم اومدم به خودم گفتم : ا.ت هر جوری شده یه راه فرار پیدا کن ، تو باید از دست این افریته فرار کنی.
کارمند صندلیو آورد و تهیونگ منو رو صندلی نشوند و کفشامو از پاهام در آورد برای مدت کوتاهی بهش زل زدم بعد اون کفشارو پام کرد بلند شد و دستمو گرفت و از رو صندلی بلندم کرد پاشنه کفش اونقدر بلند بود که احساس کردم مچ پام آسیب دید نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم تو بغلش! بهم نگاه کرد دستشو برد سمت کمرم به اون طرف نگاهی انداخت نگاهشو دنبال کردم دیدم داره به کارمنده نگاه می کنه بعد منو از بغلش بیرون کشید ولی هنوز دستش دور کمرم بود
تهیونگ : همین کفشارو بر می داریم.
کارمند : بسیار خب پس تشریف بیارید برای.....
تهیونگ : متوجه شدم.
بعد منو رو صندلی گذاشت
ا.ت :من با این کفشا نمیتونم راه برم
تهیونگ : سیع کن بتونی.
بعد همراه کارمند رفت انقدر حرصم در اومد یه نگاهی به اطراف انداختم
ا.ت : الان وقتشه
کفشامو پوشیدم از رو صندلی بلند شدم که یک بادیگارد اومد سمتم و کنارم کمی عقب تر وایساد بهش نگاهی انداختم بابا جوووون هیکلو پشمام ، با اون عینکی که زد مثل بازیگرا تو سینما خیلی کراش بود حالا اینو ولش چه جوری فرار می کردم ، چشممو از اون بادیگارد گرفتم دیدم تهیونگ داره میاد سمتم یا حضرت آی کیو این کی اومد.
۱۰.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.