Part54
Part54
ته:خب تموم شد راستی ات ما هر روز میریم به کوک سر میزنیم باشه
ات:نههههه تروخدا میشه نری
کوک:من میدونستم من به همتون آسیب میزنم نمیتونم نرم ببخشید
ات:اما.....(گریه)
کوک:هیشششششش بسه (بغلش کردم و خوابوندش رو تخت)
ته: بهتره من برم اینا میخوان پدر و دختری تنها بشن(خنده)
پرش زمانی به دو هفته .........................................................
ته ویو
تقریبا دو هفته شده که کوک رفته ات اومده خونه ی ما و خب گفتن تو دو هفته اول اجازه دیدنش رو ندارن ات هم از اتاقش بیرون نیومده و هیچی نخورده خیلی نگرانشم و الان دوهفته شده میخوام به ات بگم رفتم پشت در بودن و حین در زدن صحبت میکردم
ته:ات خبر خوب دارم دو هفته شده میتونی کوکو.......
در با شدت باز شد
ات:بریم(پریشون و بغض)
ته:اول غذا میخوری
ات:نه
ته:تو که نمیخوای کوک اینطوری ببینتت
ات:من حاضرم پایین منتظرتم
ته:هوفففف
رفتم پایین سوار ماشین شدیم و رفتیم منتظر کوک بودیم ات خیلی بی تابی میکرد کوک اومد
ات:کوککککککگ(گریه)
کوک:(تعجب)
کوک من اینجوری گفتم هز کوچولوم مواظبت کن
ته:بخدا خودش تا الان از اتاقش نیومده بیرون
کوک: یعنی هیچی نخورده
ته:نه
کوک:(اخم رو به ات)
ات:قول میدم از این به بعد بخورم
من دلم میخواد بغلت کنم
ته:صبر کن اجازه بگیرم
با بدبختی اجازه داد
ات رفت اون ور و کوکو بغل کرد و تو بغلش گریه میکرد خیلی پریشون بود بعد گفتن از هم جدا شن ات با بدبختی از کوک جدا شد بعد کلی حرف و گریه رفتیم خونه
ته:خب تموم شد راستی ات ما هر روز میریم به کوک سر میزنیم باشه
ات:نههههه تروخدا میشه نری
کوک:من میدونستم من به همتون آسیب میزنم نمیتونم نرم ببخشید
ات:اما.....(گریه)
کوک:هیشششششش بسه (بغلش کردم و خوابوندش رو تخت)
ته: بهتره من برم اینا میخوان پدر و دختری تنها بشن(خنده)
پرش زمانی به دو هفته .........................................................
ته ویو
تقریبا دو هفته شده که کوک رفته ات اومده خونه ی ما و خب گفتن تو دو هفته اول اجازه دیدنش رو ندارن ات هم از اتاقش بیرون نیومده و هیچی نخورده خیلی نگرانشم و الان دوهفته شده میخوام به ات بگم رفتم پشت در بودن و حین در زدن صحبت میکردم
ته:ات خبر خوب دارم دو هفته شده میتونی کوکو.......
در با شدت باز شد
ات:بریم(پریشون و بغض)
ته:اول غذا میخوری
ات:نه
ته:تو که نمیخوای کوک اینطوری ببینتت
ات:من حاضرم پایین منتظرتم
ته:هوفففف
رفتم پایین سوار ماشین شدیم و رفتیم منتظر کوک بودیم ات خیلی بی تابی میکرد کوک اومد
ات:کوککککککگ(گریه)
کوک:(تعجب)
کوک من اینجوری گفتم هز کوچولوم مواظبت کن
ته:بخدا خودش تا الان از اتاقش نیومده بیرون
کوک: یعنی هیچی نخورده
ته:نه
کوک:(اخم رو به ات)
ات:قول میدم از این به بعد بخورم
من دلم میخواد بغلت کنم
ته:صبر کن اجازه بگیرم
با بدبختی اجازه داد
ات رفت اون ور و کوکو بغل کرد و تو بغلش گریه میکرد خیلی پریشون بود بعد گفتن از هم جدا شن ات با بدبختی از کوک جدا شد بعد کلی حرف و گریه رفتیم خونه
۲۵۷
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.