پارت 105: (خودم)
پارت 105: (خودم)
فردا فیلم برداری ام وی پسرا بود. و پی دی نیم میکاپو به عهده من گذاشته بود. ولی من اصلا امادگی دیدن جونگ کوکو نداشتم. خیلی استرس داشتم. ولی من یه تصمیمی گرفته بودم که توش مصمم بودم......
اونشب من تا صبح بیدار بودمو مینوشیدم. قراره کسیو ببینم که 10 سال عاشقش بودم و اون یه شبه هر چی احساسو عشق بود رو به باد داد. یه شبه حرفایی رو بهم زد که به پست ترین و بی عاطفه ترین انسان دنیا هم بزنی دلش میشکنه. ساعت 6 صبح بلند شدمو اماده شدم که برم سر فیلم برداری. یه بلوز سفید استین بلد با شلوار لی پوشیدم. وسایلمو برداشتمو راه افتادم. با ماشین خودم رفتم. فیلم برداری تو یه یه ساختمانی بود که خالی بود و قدیمی. ولی ارتفاع داشت. همین که وارد ساختمان شدم تهیونگ و بقیه پسرا رو دیدم. ولی...اون نبود. تهیونگ به طرفم اومدو سفت بغلم کرد. منم بغلش کردم بهش نیاز داشتم. وی: چقد خوشحالم که اینجایی!!!
سکوت کردم. بقیه پسرا با دیدن من تعجب کرده بودن و همینجوری نگاه میکردن. فک کنم به خاطر اینکه خیلی لاغر شده بودم. جین دائما سرشو تکون میدادو زیر لب میگفت: محاله!!!! شوگا تند تند به طرفم اومدو عصبی نگام میکرد.
با تعجب نگاش کردم. نزدیکم شدو منو به آغوش کشید. حرکتش باور نکردنی بود برام. یونگی با اون همه غرورش الان منو بغل کرده بود؟! موهامو نوازش کرد. زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت: چه بلایی سر خودت اوردی فرشته کوچولو؟! چرا اینقد لاغر شدی؟! منم بغلش کردم و با بغضی که توی گلوم بود گفتم:حالم بده یونگی...خیلی بد.
شوگا: میدونم خاهر کوچولو....باید بدونی هر اتفاقی بیوفته ما شیش تا همیشه هستیم...همیشه....
از تو بغلش بیرون اومدم. بعد ازون با همه خیلی گرم و مثه قبل حرف زدمو بغلشون کردم. جونگ کوک تمام مدت نبود..منم نمیخاسم که ببینمش. تا اینکه قرار شد برم اتاق میکاپ و پسرا هم اونجا بودن. جونگ کوکم روی یه صندلی نشسته بودو گوشیش دستش بود کاملا بدون توجه به من.
منم بهش توجهی نداشتم. داشتم میکاپو جیمینو انجام میدادم که دیدم یه خانومی وارد اتاق میکاپ شد.
نامجون: ببخشید شما ؟! جونگ کوک پا شدو گفت: این خانوم میکاپره شخصیه منه. کاری به شما نداره. داشتم بی تفاوت نگاش میکردم. پیش کاری که با من کرد....اینیکی واقعا چیزی نبود. انگار دیگه مهم نبود. کارش بچگانه بود...و احمقانه. تهیونگ نگاه عصبی به جونگ کوک میکرد.
دستمو روی بازوش گذاشتم و با مهربونی گفتم: اشکالی نداره عزیزم . مشکلی نیس!!!!
ته با عصبانیت گفت: باید بزنم تو دهنش! فک کردم بزرگ شده!!!! دسشو گرفتم و لبخندی زدم: هعی ته اروم باش! الان اصولا تو باید ارومم کنی نه من تو رو!!
اونم دستمو فشار داد.وی: ازونجایی که تو فوقالعاده مهربونی میخام سو استفاده کنم.
میخاستم همینجوری بخندم. برای اخرین بار ببینمشون.
الان به غیر از منو پسرا کس دیگه ای نبود. اون میکاپر جونگ کوک هم رفته بود. من باید لباساشونو درست میکردم و امادشون میکردم. رفتم تو اتاقی که جونگ کوک اونجا بود. نه واسه جونگ کوک واسه اینکه میخاستم کمربندارو بردارم. رفتم تو اتاقو کمربندارو برداشتم. جونگ کوک سعی داشت یه زنجیرو خودش به کمربندش وصل کنه ولی خوب بلد نبود. کاملا ریلکس و بی حس گفتم: از پشت وصلش کن. بهم نگا کرد. چند لحظه نگاهش روم خشکید... اولین بار بود که تو امروز منو میدید.
(جونگ کوک)
با دیدنش شوکه شدم! چقدر لاغر شده !! ینی من...باعثش بودم؟! صورتش استخون شده!! با تعجب پرسیدم: از پشت وصلش کنم؟! دوباره سعی کردم که وصلش کنم ولی مثل اینکه نمیشد!! دیدم داره به طرفم میاد زنجیرو ازم گرفت و زانو زد. بلوزمو بالا زدو زنجیرو به کمر بندم وصل کرد.
سرشو بالا اوردو نگام کرد. داشتم دیوونه میشدم. میخام بغلش کنم ببوسمش. ولی ...این غروره لعنتی.
وایستاد و گفت: موهات.... من: چی؟!
دسشو توی موهام کردو درستشون کرد.
سرشو پایین گرفت: متأسفم....دیگه صد متریتم نمیام.... حتی هزار متری هم..... و از اتاق بیرون رفت میخاستم داد بزنم گریه کنم.....کاری کرده بودم که هیچ راه برگشتی نمونده بود.....حتی لحظه ای جرئت اینو نداشتم که به این فکر کنم که چه حرفایی زدم بهش.
(هوسوک)
دم راه پله ها وایستاده بودمو گوشیم دستم بود. گائول اومد نزدیکم لبخندی بهش زدم. گائول: هوسوک...ممکنه که اینو بدی به تهیونگ هر وقت دیدیش؟!
مثله یه نامه میموند. ولی خوب...بیش تر ازین سوال نپرسیدم چون اگه میخاست من چیزی بدونم حتما به خودم میگفت. من: باشه گائولا فک کنم تو اتاقه لباسه. میرم بهش میدم. سری تکون دادو با لحن اروم و مهربونی گفت: ممنونم!! من به طرف اتاق لباس رفتم و گائول از پله ها رفت بالا.
(تهیونگ)
توی اتاق لباس مشغول بودم که هوسوک اومد توی اتاقو یه نامه دستش بود. هوسوک: هعی تهیونگ اینو گائول داده که بدمش
فردا فیلم برداری ام وی پسرا بود. و پی دی نیم میکاپو به عهده من گذاشته بود. ولی من اصلا امادگی دیدن جونگ کوکو نداشتم. خیلی استرس داشتم. ولی من یه تصمیمی گرفته بودم که توش مصمم بودم......
اونشب من تا صبح بیدار بودمو مینوشیدم. قراره کسیو ببینم که 10 سال عاشقش بودم و اون یه شبه هر چی احساسو عشق بود رو به باد داد. یه شبه حرفایی رو بهم زد که به پست ترین و بی عاطفه ترین انسان دنیا هم بزنی دلش میشکنه. ساعت 6 صبح بلند شدمو اماده شدم که برم سر فیلم برداری. یه بلوز سفید استین بلد با شلوار لی پوشیدم. وسایلمو برداشتمو راه افتادم. با ماشین خودم رفتم. فیلم برداری تو یه یه ساختمانی بود که خالی بود و قدیمی. ولی ارتفاع داشت. همین که وارد ساختمان شدم تهیونگ و بقیه پسرا رو دیدم. ولی...اون نبود. تهیونگ به طرفم اومدو سفت بغلم کرد. منم بغلش کردم بهش نیاز داشتم. وی: چقد خوشحالم که اینجایی!!!
سکوت کردم. بقیه پسرا با دیدن من تعجب کرده بودن و همینجوری نگاه میکردن. فک کنم به خاطر اینکه خیلی لاغر شده بودم. جین دائما سرشو تکون میدادو زیر لب میگفت: محاله!!!! شوگا تند تند به طرفم اومدو عصبی نگام میکرد.
با تعجب نگاش کردم. نزدیکم شدو منو به آغوش کشید. حرکتش باور نکردنی بود برام. یونگی با اون همه غرورش الان منو بغل کرده بود؟! موهامو نوازش کرد. زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت: چه بلایی سر خودت اوردی فرشته کوچولو؟! چرا اینقد لاغر شدی؟! منم بغلش کردم و با بغضی که توی گلوم بود گفتم:حالم بده یونگی...خیلی بد.
شوگا: میدونم خاهر کوچولو....باید بدونی هر اتفاقی بیوفته ما شیش تا همیشه هستیم...همیشه....
از تو بغلش بیرون اومدم. بعد ازون با همه خیلی گرم و مثه قبل حرف زدمو بغلشون کردم. جونگ کوک تمام مدت نبود..منم نمیخاسم که ببینمش. تا اینکه قرار شد برم اتاق میکاپ و پسرا هم اونجا بودن. جونگ کوکم روی یه صندلی نشسته بودو گوشیش دستش بود کاملا بدون توجه به من.
منم بهش توجهی نداشتم. داشتم میکاپو جیمینو انجام میدادم که دیدم یه خانومی وارد اتاق میکاپ شد.
نامجون: ببخشید شما ؟! جونگ کوک پا شدو گفت: این خانوم میکاپره شخصیه منه. کاری به شما نداره. داشتم بی تفاوت نگاش میکردم. پیش کاری که با من کرد....اینیکی واقعا چیزی نبود. انگار دیگه مهم نبود. کارش بچگانه بود...و احمقانه. تهیونگ نگاه عصبی به جونگ کوک میکرد.
دستمو روی بازوش گذاشتم و با مهربونی گفتم: اشکالی نداره عزیزم . مشکلی نیس!!!!
ته با عصبانیت گفت: باید بزنم تو دهنش! فک کردم بزرگ شده!!!! دسشو گرفتم و لبخندی زدم: هعی ته اروم باش! الان اصولا تو باید ارومم کنی نه من تو رو!!
اونم دستمو فشار داد.وی: ازونجایی که تو فوقالعاده مهربونی میخام سو استفاده کنم.
میخاستم همینجوری بخندم. برای اخرین بار ببینمشون.
الان به غیر از منو پسرا کس دیگه ای نبود. اون میکاپر جونگ کوک هم رفته بود. من باید لباساشونو درست میکردم و امادشون میکردم. رفتم تو اتاقی که جونگ کوک اونجا بود. نه واسه جونگ کوک واسه اینکه میخاستم کمربندارو بردارم. رفتم تو اتاقو کمربندارو برداشتم. جونگ کوک سعی داشت یه زنجیرو خودش به کمربندش وصل کنه ولی خوب بلد نبود. کاملا ریلکس و بی حس گفتم: از پشت وصلش کن. بهم نگا کرد. چند لحظه نگاهش روم خشکید... اولین بار بود که تو امروز منو میدید.
(جونگ کوک)
با دیدنش شوکه شدم! چقدر لاغر شده !! ینی من...باعثش بودم؟! صورتش استخون شده!! با تعجب پرسیدم: از پشت وصلش کنم؟! دوباره سعی کردم که وصلش کنم ولی مثل اینکه نمیشد!! دیدم داره به طرفم میاد زنجیرو ازم گرفت و زانو زد. بلوزمو بالا زدو زنجیرو به کمر بندم وصل کرد.
سرشو بالا اوردو نگام کرد. داشتم دیوونه میشدم. میخام بغلش کنم ببوسمش. ولی ...این غروره لعنتی.
وایستاد و گفت: موهات.... من: چی؟!
دسشو توی موهام کردو درستشون کرد.
سرشو پایین گرفت: متأسفم....دیگه صد متریتم نمیام.... حتی هزار متری هم..... و از اتاق بیرون رفت میخاستم داد بزنم گریه کنم.....کاری کرده بودم که هیچ راه برگشتی نمونده بود.....حتی لحظه ای جرئت اینو نداشتم که به این فکر کنم که چه حرفایی زدم بهش.
(هوسوک)
دم راه پله ها وایستاده بودمو گوشیم دستم بود. گائول اومد نزدیکم لبخندی بهش زدم. گائول: هوسوک...ممکنه که اینو بدی به تهیونگ هر وقت دیدیش؟!
مثله یه نامه میموند. ولی خوب...بیش تر ازین سوال نپرسیدم چون اگه میخاست من چیزی بدونم حتما به خودم میگفت. من: باشه گائولا فک کنم تو اتاقه لباسه. میرم بهش میدم. سری تکون دادو با لحن اروم و مهربونی گفت: ممنونم!! من به طرف اتاق لباس رفتم و گائول از پله ها رفت بالا.
(تهیونگ)
توی اتاق لباس مشغول بودم که هوسوک اومد توی اتاقو یه نامه دستش بود. هوسوک: هعی تهیونگ اینو گائول داده که بدمش
۱۵۲.۶k
۰۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.