پارت 104: (خودم)
پارت 104: (خودم)
صبح وقتی چشمامو باز کردم. فکر کردم جونگ کوک کنارمه ولی تخت و که نگاه کردم دیدم خالیه. ولی بعد از چند ثانیه که گذشت تمام بد بختیامو به یاد اوردم. همه اتفاقایی که روز قبل افتاده بود. با خستگیه تمام از تختم بلند شده بودم. این روزایی که میگذشتن تمام وقت یا در حال خوندن بودم یا رقصیدن. فقط میخاستم کاری کنم که هیچیو به یاد نیارم. درست مثل ادمی که آلزایمر داره. ولی.. مشکل این بود. تمام کارایی که میکردم قبلا با جونگ کوک امتحان کرده بودم. پس محال بود که اونو به یاد نیارم. عین یه جنازه بی روح بودم. ضعیف....سرد. صبح که از خونم میرفتم بیرون ساعت 11 شب میومدم و اینقد خسته میشدم که نمیتونستم به چیزی فکر کنم. با این حال....وقتای زیادی و عین دیوانه ها گریه میکردم. میرقصیدم و گریه میکردم....میخوندمو گریه میکردم. زندگی برام مثله یه بازی شده بود که در تلاش بودم چالشاشو تموم کنم و به پایان اون برسم. اینقد تحرک و جنب و جوشی که داشتم در حالی بود که فقط آب میخوردم. و نه چیز دیگه ای. گاهی اوقاتم مشروب. چیزی که ازش متنفر بودم ولی الان با تمام وجود بهش احتیاج داشتم که فراموش کنم. توی این یه هفته 5 کیلو وزن کم کرده بودم. و تقریبا چیزی ازم نمونده بود.
(جونگ کوک)
هیچی برام معنی نداشت. همه چی مسخره بود. توی این چند روز رنگ لبخند و به لبام ندیده بودم. فکر میکردم ازش متنفرم. ولی نمیتونستم باشم! دلم له له میزد که ببینمش ببوسمش. در اغوش بگیرمش. ولی با این تفکر که اون منو دوست نداره منم سعی در بخشیدنش نداشتم. غذا که میخوردم صرفا به خاطر ادامه زندگی بود. زندگی که نمیدونستم قراره بدون اون چطوری پیش بره. پسرا خیلی سعی میکردن که کاری کنن ازین حس و حال در بیام ولی من همش از جمعشون دوری میکردم و بیش تر توی اتاقم بودم. حالا 5 روز گذشته بود نه خبری از گائول بود نه چیزی فقط میفهمیدم که تهیونگ بهش سر میزنه...
(تهیونگ)
یه روز که داشتم اماده میشدم برم پیش گائول جونگ کوک اومد تو اتاقم و با اخمی که این چند روز داشت گفت: کجا داری میری؟! خیلی جدی جواب دادم: میرم بیرون.
کوکی: من میدونم داری میری پیش گائول....
بی تفاوت گفتم: خب که چی؟! تو که میدونی پس چرا میپرسی؟! با عصبانیت جواب داد: تو حق نداری بری پیش اون عوضی!!!!! میفهمی حق نداری!
از جوابش عصبی شدم نزدیکش رفتم و منم متقابلا داد زدم
:ببین به تو هیچ ربطی نداره که من کجا میرم کجا نمیرم! پس بیخودی توی کارام دخالت نکن جئون جونگ کوک!
و با عصبانیت از اتاق خارج شدم. به سمت خونه گائول راه افتادم. در زدمو اون باز کرد. با عجله بالا رفتمو داخل خونه شدم. توی حال نبود . صداش زدم: گائولا کجایی؟!
از توی اتاق بیرون اومد و با دیدنش شوکه شدم چشمامو تا اخر باز کردمو بهش زل زدم. با لکنت گفتم: تو....تو...چرا اینقد...لاغر شدی؟! چیکار داری میکنی با خودت؟!
بدون اینکه لبخندی بزنه یا چیزی توی صورتش تغییر کنه گفت: چیزی به غیر ازین انتظار میرفت؟!
رفتم جلو و شونه هاشو که استخون خالی بود گرفتم.
من: تو استخون شدی!!!!!!!! چرا غذا نمیخوری چرا اینجوری میکنی؟! چرا اینقد لجبازی ؟!
گائول: هنوزم میتونی بگی لجبازم وقتی داری حال و روزمو میبینی؟ با حرفش شوکه شدم.
من: اره گائول حق داری حالت بد باشه....ولی دیگه نه اینکه چیزی نخوری .هیچ خودتو تو ایینه دیدی؟! دیدی ظاهرتو؟!
چیزی خوردی تو این 4 روز؟!
بی تفاوت گفت: مهم نیس چه شکلی شدم. دیگه به ظاهرم اهمیت نمیدم. هر جوری میخاد باشه.
من: باشه باشه...چیزی خوردی؟!
سرشو تکون داد: فقط آب .....کمی هم ویسکی.
داد بلندی سرش زدم که باعث شد از جا بپره.
من: تو یه احمقی!!!!!!!!! میخای بمیری؟؟؟؟! چرا راحت نمیکنی خودتو؟؟؟! حتما باید زجر کش بشی؟؟!
صداش از ترس میلرزید. گائول: ته....من هیچ کاری نمیتونم بکنم! جونشو ندارم!!! بخدا ندارم!! خستم ته خسته.....
هوفی کشیدمو بغلش کردم. موهاشو نوازش کردم.
من: میدونم عزیزم میدونم...متأسفم. .....
کارم سخت بود. حال منم بهتر ازونا نبود. تقریبا میشه گفت وظیفه اروم کردن دو تا افسرده با من بود. گائول خیلی تنها بود. هیچکسو به غیر من نداشت چطور میتونستم اونقدر ظالم باشم که به حال خودش رهاش کنم؟! از توی بغلم بیرون اومد. حتی گریه هم نمیکرد. سنگ شده بود..
صورتشو با دستام قاب کردم. من: گائولا میخام اشپزی کنم باید غذایی که درست میکنمو بخوری هر چقدرم بد مزه باشه خب؟ با تردید گفت: آخه.... من: خاهش میکنم بخاطر من گائول! سرشو تکون داد و باشه ارومی زیر لب گفت.
رفتم تو اشپزخونه و سعی داشتم که خنگ به نظر بیام تا حداقل کمی بخنده. من: گائول سوشی چی میخاد؟! امم جلبک ؟؟! گوجه هم میخاد؟! بدون اینکه بخنده جواب داد: اوم جلبک میخاد ولی گوجه نه. جلبک و برنج و ماهی.
زیر لب و اروم گفت
صبح وقتی چشمامو باز کردم. فکر کردم جونگ کوک کنارمه ولی تخت و که نگاه کردم دیدم خالیه. ولی بعد از چند ثانیه که گذشت تمام بد بختیامو به یاد اوردم. همه اتفاقایی که روز قبل افتاده بود. با خستگیه تمام از تختم بلند شده بودم. این روزایی که میگذشتن تمام وقت یا در حال خوندن بودم یا رقصیدن. فقط میخاستم کاری کنم که هیچیو به یاد نیارم. درست مثل ادمی که آلزایمر داره. ولی.. مشکل این بود. تمام کارایی که میکردم قبلا با جونگ کوک امتحان کرده بودم. پس محال بود که اونو به یاد نیارم. عین یه جنازه بی روح بودم. ضعیف....سرد. صبح که از خونم میرفتم بیرون ساعت 11 شب میومدم و اینقد خسته میشدم که نمیتونستم به چیزی فکر کنم. با این حال....وقتای زیادی و عین دیوانه ها گریه میکردم. میرقصیدم و گریه میکردم....میخوندمو گریه میکردم. زندگی برام مثله یه بازی شده بود که در تلاش بودم چالشاشو تموم کنم و به پایان اون برسم. اینقد تحرک و جنب و جوشی که داشتم در حالی بود که فقط آب میخوردم. و نه چیز دیگه ای. گاهی اوقاتم مشروب. چیزی که ازش متنفر بودم ولی الان با تمام وجود بهش احتیاج داشتم که فراموش کنم. توی این یه هفته 5 کیلو وزن کم کرده بودم. و تقریبا چیزی ازم نمونده بود.
(جونگ کوک)
هیچی برام معنی نداشت. همه چی مسخره بود. توی این چند روز رنگ لبخند و به لبام ندیده بودم. فکر میکردم ازش متنفرم. ولی نمیتونستم باشم! دلم له له میزد که ببینمش ببوسمش. در اغوش بگیرمش. ولی با این تفکر که اون منو دوست نداره منم سعی در بخشیدنش نداشتم. غذا که میخوردم صرفا به خاطر ادامه زندگی بود. زندگی که نمیدونستم قراره بدون اون چطوری پیش بره. پسرا خیلی سعی میکردن که کاری کنن ازین حس و حال در بیام ولی من همش از جمعشون دوری میکردم و بیش تر توی اتاقم بودم. حالا 5 روز گذشته بود نه خبری از گائول بود نه چیزی فقط میفهمیدم که تهیونگ بهش سر میزنه...
(تهیونگ)
یه روز که داشتم اماده میشدم برم پیش گائول جونگ کوک اومد تو اتاقم و با اخمی که این چند روز داشت گفت: کجا داری میری؟! خیلی جدی جواب دادم: میرم بیرون.
کوکی: من میدونم داری میری پیش گائول....
بی تفاوت گفتم: خب که چی؟! تو که میدونی پس چرا میپرسی؟! با عصبانیت جواب داد: تو حق نداری بری پیش اون عوضی!!!!! میفهمی حق نداری!
از جوابش عصبی شدم نزدیکش رفتم و منم متقابلا داد زدم
:ببین به تو هیچ ربطی نداره که من کجا میرم کجا نمیرم! پس بیخودی توی کارام دخالت نکن جئون جونگ کوک!
و با عصبانیت از اتاق خارج شدم. به سمت خونه گائول راه افتادم. در زدمو اون باز کرد. با عجله بالا رفتمو داخل خونه شدم. توی حال نبود . صداش زدم: گائولا کجایی؟!
از توی اتاق بیرون اومد و با دیدنش شوکه شدم چشمامو تا اخر باز کردمو بهش زل زدم. با لکنت گفتم: تو....تو...چرا اینقد...لاغر شدی؟! چیکار داری میکنی با خودت؟!
بدون اینکه لبخندی بزنه یا چیزی توی صورتش تغییر کنه گفت: چیزی به غیر ازین انتظار میرفت؟!
رفتم جلو و شونه هاشو که استخون خالی بود گرفتم.
من: تو استخون شدی!!!!!!!! چرا غذا نمیخوری چرا اینجوری میکنی؟! چرا اینقد لجبازی ؟!
گائول: هنوزم میتونی بگی لجبازم وقتی داری حال و روزمو میبینی؟ با حرفش شوکه شدم.
من: اره گائول حق داری حالت بد باشه....ولی دیگه نه اینکه چیزی نخوری .هیچ خودتو تو ایینه دیدی؟! دیدی ظاهرتو؟!
چیزی خوردی تو این 4 روز؟!
بی تفاوت گفت: مهم نیس چه شکلی شدم. دیگه به ظاهرم اهمیت نمیدم. هر جوری میخاد باشه.
من: باشه باشه...چیزی خوردی؟!
سرشو تکون داد: فقط آب .....کمی هم ویسکی.
داد بلندی سرش زدم که باعث شد از جا بپره.
من: تو یه احمقی!!!!!!!!! میخای بمیری؟؟؟؟! چرا راحت نمیکنی خودتو؟؟؟! حتما باید زجر کش بشی؟؟!
صداش از ترس میلرزید. گائول: ته....من هیچ کاری نمیتونم بکنم! جونشو ندارم!!! بخدا ندارم!! خستم ته خسته.....
هوفی کشیدمو بغلش کردم. موهاشو نوازش کردم.
من: میدونم عزیزم میدونم...متأسفم. .....
کارم سخت بود. حال منم بهتر ازونا نبود. تقریبا میشه گفت وظیفه اروم کردن دو تا افسرده با من بود. گائول خیلی تنها بود. هیچکسو به غیر من نداشت چطور میتونستم اونقدر ظالم باشم که به حال خودش رهاش کنم؟! از توی بغلم بیرون اومد. حتی گریه هم نمیکرد. سنگ شده بود..
صورتشو با دستام قاب کردم. من: گائولا میخام اشپزی کنم باید غذایی که درست میکنمو بخوری هر چقدرم بد مزه باشه خب؟ با تردید گفت: آخه.... من: خاهش میکنم بخاطر من گائول! سرشو تکون داد و باشه ارومی زیر لب گفت.
رفتم تو اشپزخونه و سعی داشتم که خنگ به نظر بیام تا حداقل کمی بخنده. من: گائول سوشی چی میخاد؟! امم جلبک ؟؟! گوجه هم میخاد؟! بدون اینکه بخنده جواب داد: اوم جلبک میخاد ولی گوجه نه. جلبک و برنج و ماهی.
زیر لب و اروم گفت
۱۱۶.۱k
۰۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.