۳۶
#۳۶
به یقم چنگی انداختم!
نفسم به زور بالا میومد..!
پتو رو کنار زدم و ازجا بلند شدم..
سمت دستشویی رفتم و وارد شدم..
شیر آبر رو باز کردمو چند مشت آب سرد به صورتم زدم..
لرز به تنم افتاد..
از بیرون میلرزیدم!
ولی از درون میسوختم!
گرگرفته بودم!
به خودم توی آیینه نگاهی انداختم..!
چشما همون چشما بودن..ولی برق بدبختی و زخم خوردگی داخلشون بیداد میکرد..
اشکام سرازیر شدن..
تلاشی واسه نریختنشون نکردم!
شروع کردم زجه زدن..
به خودم توی آیینه نگاه میکردم و جیغ میکشیدمو زجه میزدم..
در دستشویی با صدای بدی باز شد و آریا هراسون وارد شد...
بدون توجه اون فقط جیغ میکشیدم..
انگار از دست خودم عصبی بودم تا یاشا!
جیغو زجه ارومم نمیکرط..اریا سمتم اومدو محکم بغلم کرد..
جیغ میکشیدم و تقلا میکرد..
ولی اون محکم تر بهم میچسپید..
سرمو توی سینش فشرد..
گلوم داشت میسوخت!
موهامو نوازش کرد...
اریا-هــیس!..آروم باش یلدا!..آروم!..جیغ نکش دختر!..آروم باش!
صداش بهم آرامش میداد..زدم زیر گریه...
سرمو روی سینش فشار دادم..
محکم تر بغلم کرد..
انگار میخواست منو توی خودش خل کنه..
آریا-با خودت این کارو نکن یلدا!..داری نابود میشی!
توجه ایی به اینکه تو چه وضعیتیم نداشتم..
فقط توی آغوشش زار میزدم..
اونم موهامو نوازش میکردو دلداریم میداد!
ازش جدا شدم..
شیر آب رو باز کردو مشتی به صورتم پاشید..
بعد با حوله صورتمو خشک کرد..
-بریم حیاط؟!
اینقدر آروم گفتم که فکر کنم نشنید..
سری به نشونه باشه تکون داد..
آریا-بریم!
وارد حیاط شدیم..
تازه یادم افتاد آوا نیست..
آریا-چرا وایسادی؟!
-آوا کو؟!
گردنشو خاروند..
آریا-کمی بذر گل رز قرمز بود..گفت میره سر قبر لیلی و توسکا بکاره!
آهانی گفتم..
نگاهی به در بزرگ آهنی مشکی رنگ یتیم خونه انداختم..منو یاد در قلعه کارتون دیو و دلبر نینداخت...
سر در نیزه هایی بودن..
چشممو از در گرفتم..
درختای کاج و بدمجنون های غول پیکر حیاط باغ یتیم خونه رو تشکیل میداد..
چه خاطره هایی بین این درختا نداشتیم..
هر روز بین این درختا میدویدیم و بازی میکردیم..صدای خندمون توی آسمون میپیچید..
ولی دیگه اون روزا خاطره ایی شیرین بیش نیستن!
الان جای خندمون صدای زجه هامون بین درختا و توی آسمون میپیچه!
دستمو توی جیب شلوار جینم کردم..
شونه به شونه اریا قدم میزدیم..
اریا-یلدا!؟..یه چیزی هست خیلی وقته میخواستم بپرسم..!گفتم شاید ناراحت شی..
لبخندی زدم..
هرچند..شبیه هر چیزی بود بجز لبخند!
شونه بالا انداختم و گردن سمت چپ کج کردم..
-راحت باش..!هرچی دوست داری بپرس..
با نک کفشش روی زمین ضربدری کشید..
اریا-تاحالا به این فکر کردی که پدر و مادرت کین؟!
ابروهام بالا پرید..
فکر کرده بودم؟!
اره بهش فکر کرده بودم..
لپمو از داخل پاز گرفتم..
-خب اره..!
لبخندی زد..
اریا-به جاییم رسیدی؟!
لب جویدم..
-نه!..نرسیدم.!..حتی برام مهمم نیست!..چه فرقی میکنه کین و چین؟!..من تا الان بدون اونا بودم..از این به بعدم بدون اونا سر میکنم!
به نشونه باشه سر تکون داد و دنبالشو نیوورد..
به یقم چنگی انداختم!
نفسم به زور بالا میومد..!
پتو رو کنار زدم و ازجا بلند شدم..
سمت دستشویی رفتم و وارد شدم..
شیر آبر رو باز کردمو چند مشت آب سرد به صورتم زدم..
لرز به تنم افتاد..
از بیرون میلرزیدم!
ولی از درون میسوختم!
گرگرفته بودم!
به خودم توی آیینه نگاهی انداختم..!
چشما همون چشما بودن..ولی برق بدبختی و زخم خوردگی داخلشون بیداد میکرد..
اشکام سرازیر شدن..
تلاشی واسه نریختنشون نکردم!
شروع کردم زجه زدن..
به خودم توی آیینه نگاه میکردم و جیغ میکشیدمو زجه میزدم..
در دستشویی با صدای بدی باز شد و آریا هراسون وارد شد...
بدون توجه اون فقط جیغ میکشیدم..
انگار از دست خودم عصبی بودم تا یاشا!
جیغو زجه ارومم نمیکرط..اریا سمتم اومدو محکم بغلم کرد..
جیغ میکشیدم و تقلا میکرد..
ولی اون محکم تر بهم میچسپید..
سرمو توی سینش فشرد..
گلوم داشت میسوخت!
موهامو نوازش کرد...
اریا-هــیس!..آروم باش یلدا!..آروم!..جیغ نکش دختر!..آروم باش!
صداش بهم آرامش میداد..زدم زیر گریه...
سرمو روی سینش فشار دادم..
محکم تر بغلم کرد..
انگار میخواست منو توی خودش خل کنه..
آریا-با خودت این کارو نکن یلدا!..داری نابود میشی!
توجه ایی به اینکه تو چه وضعیتیم نداشتم..
فقط توی آغوشش زار میزدم..
اونم موهامو نوازش میکردو دلداریم میداد!
ازش جدا شدم..
شیر آب رو باز کردو مشتی به صورتم پاشید..
بعد با حوله صورتمو خشک کرد..
-بریم حیاط؟!
اینقدر آروم گفتم که فکر کنم نشنید..
سری به نشونه باشه تکون داد..
آریا-بریم!
وارد حیاط شدیم..
تازه یادم افتاد آوا نیست..
آریا-چرا وایسادی؟!
-آوا کو؟!
گردنشو خاروند..
آریا-کمی بذر گل رز قرمز بود..گفت میره سر قبر لیلی و توسکا بکاره!
آهانی گفتم..
نگاهی به در بزرگ آهنی مشکی رنگ یتیم خونه انداختم..منو یاد در قلعه کارتون دیو و دلبر نینداخت...
سر در نیزه هایی بودن..
چشممو از در گرفتم..
درختای کاج و بدمجنون های غول پیکر حیاط باغ یتیم خونه رو تشکیل میداد..
چه خاطره هایی بین این درختا نداشتیم..
هر روز بین این درختا میدویدیم و بازی میکردیم..صدای خندمون توی آسمون میپیچید..
ولی دیگه اون روزا خاطره ایی شیرین بیش نیستن!
الان جای خندمون صدای زجه هامون بین درختا و توی آسمون میپیچه!
دستمو توی جیب شلوار جینم کردم..
شونه به شونه اریا قدم میزدیم..
اریا-یلدا!؟..یه چیزی هست خیلی وقته میخواستم بپرسم..!گفتم شاید ناراحت شی..
لبخندی زدم..
هرچند..شبیه هر چیزی بود بجز لبخند!
شونه بالا انداختم و گردن سمت چپ کج کردم..
-راحت باش..!هرچی دوست داری بپرس..
با نک کفشش روی زمین ضربدری کشید..
اریا-تاحالا به این فکر کردی که پدر و مادرت کین؟!
ابروهام بالا پرید..
فکر کرده بودم؟!
اره بهش فکر کرده بودم..
لپمو از داخل پاز گرفتم..
-خب اره..!
لبخندی زد..
اریا-به جاییم رسیدی؟!
لب جویدم..
-نه!..نرسیدم.!..حتی برام مهمم نیست!..چه فرقی میکنه کین و چین؟!..من تا الان بدون اونا بودم..از این به بعدم بدون اونا سر میکنم!
به نشونه باشه سر تکون داد و دنبالشو نیوورد..
۳.۴k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.