۳۷
#۳۷
سمت درخت بیدی رفتم و به تنه ی پنهش تکیه زدم..
سرخوردم و روی زمین نشستم..
نشستنم روی زمین باعث شد صدای خش خش خورد شدن برگای زیر پام در بیاد..
با یه دستم پاهامو بغل کردم..
اریا-نشستی؟..
با ناخن مشغول کندن پست خشک شده لبم کردم..
-خاطرات توی سرم سنگینی میکنن آریا..!آه!..کم اوردم..!..کاش چشمامو ببندم!..بعد که بازشون کنم ببینم تا همه چیز یه خواب بوده!..
لبخند تلخی زدم..
-درست همون روزی که باهاشون دعوا کردم..!
گذشته مثله تصویری جلوی چشمم رد شد..
((با شنیدن صدای جیغ یه بالا پریدم..
نگاهی به اطراف انداختم..چشمم افتاد به لیلی و توسکا که میخندیدن..
آوا هم مثه منگلا عدا در میوورد..
با حرص بالشتومو سمتشون پرت کردم که توسکا گرفتش..
توسکا-جونم خواهری..!
آوا-کارت زشت بود لیلی!..چرا جیغ کشیدی؟
لیلی مظلومانه گفت:
لیلی-خب قلقلکم دادی!
دستمو به نشونه سکوت بالا اوردم..
-خفه..بیشعورید دیگ..مگ الا وقت صبحونتون نی؟گمشید برید صبحونه بخورید..
پتو رو کنار زدم..
زیر لب گفتم..
-سر صبح گند میزنن به اعصاب آدم!))
***
آوا-مطمئنید؟!
همونطور که شیشه ساعت مچیمو داشتم تمیز میکردم گفتم..
-مگه چیز دیگه ایم واسه از دست دادن داریم؟!
شونه بالا انداخت..
از اتاق بیرون زدیم و سمت زیر زمین رفتیم..
آریا کنار ورودی زیر زمین منتظر ما ایستاده بود..
با صدای پاشنه کفشم سرشو بالا اورد..
آوا-سلام!.
آریا-سلام!..خوبی؟!
آوا-مرسی..!
بدون توجه بهشون از کنارشون رد شدم و سمت پله ها قدم برداشتم..
آریا-بد نیست باهم بریم!
یه مشعل روشن توی دیوار رو به دست گرفتم..
شونه بالا انداختم..
(راوی)
.
یلدا،یلدای قدیم نبود!..نهاله کینه توی دلش هر روز بیشتره بیشتر رشد میکرد..
آریا با تعجب به یلدا که کنارش زد و وارد زیر زمین شد نگاه کرد..
مگه قرار نبود باهم برن؟!
با دلخوری گفت:
آریا-بد نیست باهم بریم!
یلدا شونه ایی بالا انداخت..به آوا نگاه کرد و با تکون دادن سر ازش پرسید یلدا چرا این رفتار را میکند؟!
آوا به معنی بیخیالش شو ابرو بالا انداخت..
وارد زیر زمین شدن..
مشعل توی دست یلدا کمو بیش فضا را روشن میکرد..
یاشا با نفرت به آریا و آوا خیره شده بود..
آوایی که عاشق آریا بود اما به روی خودش نمیاورد..
آوایی که میتوانست یلدا را نابود کند..!
چطور میتوانست از کسی که میتواند باعث نابودی یلدا شود بگذرد؟!
چراغ ها روشن شدند..
آریا و اوا نگاهی به هم انداختند..
یهو چراغ ها و مشعل توی دست یلدا را خاموش کرد..
همه جا تیره و تار بود..چشم چشم را نمیدید..
سمت یلدا رفت و سریع اورا از پشت بغل کردو دستش را برای جلوگیری از صدای جیغ یلدا روی دهن اون گذاشت..
و از آنجا غیب شد..چراغا روشن و بچها با نبود یلدا مواجه شدند..
(یلدا)
لای چشمامو بزور باز کردم..
قرص ماه رو به روم قرار گرفت..
دستمو روی زمین گذاشتم و از جا بلند شدم..
گردنم رو ماساژ دادم..
درد میکرد!
کمی که گذشت یهو موقعیت رو درک کردم و چشمام گرد شد..
زیر زمین..!
آوا و آریا!
دستی که جلوی دهنم قرار گرفت..!
سرم گیج رفت..
به اطرافم نگاهی انداختم..
توی جنگل بودم..
صدای جیر جیرک ها مو به تنم سیخ میکرد..
سمت درخت بیدی رفتم و به تنه ی پنهش تکیه زدم..
سرخوردم و روی زمین نشستم..
نشستنم روی زمین باعث شد صدای خش خش خورد شدن برگای زیر پام در بیاد..
با یه دستم پاهامو بغل کردم..
اریا-نشستی؟..
با ناخن مشغول کندن پست خشک شده لبم کردم..
-خاطرات توی سرم سنگینی میکنن آریا..!آه!..کم اوردم..!..کاش چشمامو ببندم!..بعد که بازشون کنم ببینم تا همه چیز یه خواب بوده!..
لبخند تلخی زدم..
-درست همون روزی که باهاشون دعوا کردم..!
گذشته مثله تصویری جلوی چشمم رد شد..
((با شنیدن صدای جیغ یه بالا پریدم..
نگاهی به اطراف انداختم..چشمم افتاد به لیلی و توسکا که میخندیدن..
آوا هم مثه منگلا عدا در میوورد..
با حرص بالشتومو سمتشون پرت کردم که توسکا گرفتش..
توسکا-جونم خواهری..!
آوا-کارت زشت بود لیلی!..چرا جیغ کشیدی؟
لیلی مظلومانه گفت:
لیلی-خب قلقلکم دادی!
دستمو به نشونه سکوت بالا اوردم..
-خفه..بیشعورید دیگ..مگ الا وقت صبحونتون نی؟گمشید برید صبحونه بخورید..
پتو رو کنار زدم..
زیر لب گفتم..
-سر صبح گند میزنن به اعصاب آدم!))
***
آوا-مطمئنید؟!
همونطور که شیشه ساعت مچیمو داشتم تمیز میکردم گفتم..
-مگه چیز دیگه ایم واسه از دست دادن داریم؟!
شونه بالا انداخت..
از اتاق بیرون زدیم و سمت زیر زمین رفتیم..
آریا کنار ورودی زیر زمین منتظر ما ایستاده بود..
با صدای پاشنه کفشم سرشو بالا اورد..
آوا-سلام!.
آریا-سلام!..خوبی؟!
آوا-مرسی..!
بدون توجه بهشون از کنارشون رد شدم و سمت پله ها قدم برداشتم..
آریا-بد نیست باهم بریم!
یه مشعل روشن توی دیوار رو به دست گرفتم..
شونه بالا انداختم..
(راوی)
.
یلدا،یلدای قدیم نبود!..نهاله کینه توی دلش هر روز بیشتره بیشتر رشد میکرد..
آریا با تعجب به یلدا که کنارش زد و وارد زیر زمین شد نگاه کرد..
مگه قرار نبود باهم برن؟!
با دلخوری گفت:
آریا-بد نیست باهم بریم!
یلدا شونه ایی بالا انداخت..به آوا نگاه کرد و با تکون دادن سر ازش پرسید یلدا چرا این رفتار را میکند؟!
آوا به معنی بیخیالش شو ابرو بالا انداخت..
وارد زیر زمین شدن..
مشعل توی دست یلدا کمو بیش فضا را روشن میکرد..
یاشا با نفرت به آریا و آوا خیره شده بود..
آوایی که عاشق آریا بود اما به روی خودش نمیاورد..
آوایی که میتوانست یلدا را نابود کند..!
چطور میتوانست از کسی که میتواند باعث نابودی یلدا شود بگذرد؟!
چراغ ها روشن شدند..
آریا و اوا نگاهی به هم انداختند..
یهو چراغ ها و مشعل توی دست یلدا را خاموش کرد..
همه جا تیره و تار بود..چشم چشم را نمیدید..
سمت یلدا رفت و سریع اورا از پشت بغل کردو دستش را برای جلوگیری از صدای جیغ یلدا روی دهن اون گذاشت..
و از آنجا غیب شد..چراغا روشن و بچها با نبود یلدا مواجه شدند..
(یلدا)
لای چشمامو بزور باز کردم..
قرص ماه رو به روم قرار گرفت..
دستمو روی زمین گذاشتم و از جا بلند شدم..
گردنم رو ماساژ دادم..
درد میکرد!
کمی که گذشت یهو موقعیت رو درک کردم و چشمام گرد شد..
زیر زمین..!
آوا و آریا!
دستی که جلوی دهنم قرار گرفت..!
سرم گیج رفت..
به اطرافم نگاهی انداختم..
توی جنگل بودم..
صدای جیر جیرک ها مو به تنم سیخ میکرد..
۴.۳k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.