سناریو پارت ۴
سناریو پارت ۴
دکو:(بی هوش)...
بیشتر بچه ها: چی شده اینجا چه خبره؟ اول میدوریا حالا هم باکوگو
باکوگو: خیل خب 💢😡😈 کیریشیماا!! یه چیزی بده در اتاق این نفله رو باز کنم!!!
کیریشیما: هی باکوگو! یکم اروم باش نمیتونی همینطوری در اتاق یکی از بچه ها رو باز کنی!
باکوگو: 💥💥( کیریشیما رو تهدید میکنه که قفل در رو میشکنه)
ایدا: اره باکوگو بعدشم احتمال اینکه بعدش ایزاوا سنسه بخاطر شکوندن قفل در تنبیهت کنه خیلی زیاده!!
تودوروکی: خب... از پنجره برو..🥸
ایدا:...😦😧 😨😨
کیریشیما:.... 😧😧😨😦
باکوگو: ها... فکر بدی نیست 🧐😏(میره بیرون تا از پنجره بره داخل)
....
کامیناری و کیریشیما: مطمئنی میخوای انجامش بدی؟
باکوگو: اره! فقط بشین و تماشا کن!
کامیناری و کیریشیما: ......
باکوگو:(درحال گرم کردن) خب..(حالا با انفجار هاش میره داخل بالکن)
باکوگو در بالکن رو باز می کنه و وارد اتاق میشه..
اتاق خیلی تاریکه؛ به میدوریا نگاه می کنه و می بینه کاملا بی هوش شده...
نزدیک میدوریا میشه..حالا که خوابه در نتیجه نمیتونه عصابشو روش خالی کنه بخاطر همین هم کفری میشه...(💢..این نفله خوابش گرفته...) از اونجایی که میدوریا بی هوش شده و از چهره اش خستگی میباره باکوگو دستش رو میزاره روی پیشونیش تا ببینه حالش چطوره..
باکوگو: خوبه... حالش خوبه..
میدوریا: امممممم....
باکوگو برای یه لحظه شکه میشه و فکر میکنه میدوریا بیداره...
خب... باکوگو تا میخواد به محض بیدار شدنش عصاب قشنگشو رو سر میدوریا خالی کنه...
یهو میدوریا دست باکوگو که رو ی سرش بود رو میگیره و میکشتش روی تخت و عین بالشت بقلش میکنه...
باکوگو: هوی.. دکـو ولم کن!(به میدوریا نگاه میکنه و می بینه که خواب خوابه)
💢💢باکوگو از اونجایی که می بینه میدوریا خوابه و نمیتونه کاری دیگه ای بکنه و فعلا باید از خالی کردن عصابش بگذره...
اون هم میدوریا رو بقل میکنه...(نویسنده: و همینطوری زمان میگذره تا..)
دکو:(بی هوش)...
بیشتر بچه ها: چی شده اینجا چه خبره؟ اول میدوریا حالا هم باکوگو
باکوگو: خیل خب 💢😡😈 کیریشیماا!! یه چیزی بده در اتاق این نفله رو باز کنم!!!
کیریشیما: هی باکوگو! یکم اروم باش نمیتونی همینطوری در اتاق یکی از بچه ها رو باز کنی!
باکوگو: 💥💥( کیریشیما رو تهدید میکنه که قفل در رو میشکنه)
ایدا: اره باکوگو بعدشم احتمال اینکه بعدش ایزاوا سنسه بخاطر شکوندن قفل در تنبیهت کنه خیلی زیاده!!
تودوروکی: خب... از پنجره برو..🥸
ایدا:...😦😧 😨😨
کیریشیما:.... 😧😧😨😦
باکوگو: ها... فکر بدی نیست 🧐😏(میره بیرون تا از پنجره بره داخل)
....
کامیناری و کیریشیما: مطمئنی میخوای انجامش بدی؟
باکوگو: اره! فقط بشین و تماشا کن!
کامیناری و کیریشیما: ......
باکوگو:(درحال گرم کردن) خب..(حالا با انفجار هاش میره داخل بالکن)
باکوگو در بالکن رو باز می کنه و وارد اتاق میشه..
اتاق خیلی تاریکه؛ به میدوریا نگاه می کنه و می بینه کاملا بی هوش شده...
نزدیک میدوریا میشه..حالا که خوابه در نتیجه نمیتونه عصابشو روش خالی کنه بخاطر همین هم کفری میشه...(💢..این نفله خوابش گرفته...) از اونجایی که میدوریا بی هوش شده و از چهره اش خستگی میباره باکوگو دستش رو میزاره روی پیشونیش تا ببینه حالش چطوره..
باکوگو: خوبه... حالش خوبه..
میدوریا: امممممم....
باکوگو برای یه لحظه شکه میشه و فکر میکنه میدوریا بیداره...
خب... باکوگو تا میخواد به محض بیدار شدنش عصاب قشنگشو رو سر میدوریا خالی کنه...
یهو میدوریا دست باکوگو که رو ی سرش بود رو میگیره و میکشتش روی تخت و عین بالشت بقلش میکنه...
باکوگو: هوی.. دکـو ولم کن!(به میدوریا نگاه میکنه و می بینه که خواب خوابه)
💢💢باکوگو از اونجایی که می بینه میدوریا خوابه و نمیتونه کاری دیگه ای بکنه و فعلا باید از خالی کردن عصابش بگذره...
اون هم میدوریا رو بقل میکنه...(نویسنده: و همینطوری زمان میگذره تا..)
۱.۲k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.