پرستار بچم پارت ۲۶
ویو کوک:چطور یه دختر مظلوم اتقدر باید عذاب بکش؟ ات متاسفم...متاسفم که هیچی نمیدونستم و کلی اذیتت کردم..بعد چند مین صدای زنگ و شنیدم درو باز کردم دیدم یه خانم مسن اومد تو...پس مامان ات این شکلیه...
م.ات:دخترم چی شدهههه؟*گریه*
کوک:پدرش اومد و کلی کتکش زد و رفت
م.ات:برای چی اون عوضی بازم اومده؟
کوک:شنیدم گفت پول میخواد
م.ات:باید ببریمش دکتر
کوک:الان هیچ کس نیست مجبوریم تا صبح صبر کنیم
م.ات:دختر قشنگم لطفا دوون بیار*گریه*
ویو کوک:ات رو بغل کردم و گذاشتم روی تخت...زنگ زدم یجی
یجی:داداش میدونی ساعت چنده؟*خوابآلود *
کوک:میدونم یجی...سریع برو خونه پیس جیهو من امروز نیستم
یجی:باشه چی شده؟
کوک:بعدا برات میگم حالا برو جیهو اگه بفهمه میترسه
مات:میتونم بپرسم شما کی هستین؟
کوک:من جونگکوکم دوست ات
م.ات:ج..جونگکوک؟
کوک:بله مشکلی پیش اومده؟
م.ات:راستش دخترم خیلی ازت تعریف میکرد...این وقت شب اینجا چیکار میکردید؟
کوک:خب راستش یه دعوا شد که ات اوردم اینجا بعدم پدرش اومد
م.ات:اون هیلی سختی کشیده..همسن الانشم بهش سخت میگذره ولی نمیخواد کسی بفهمه...پدرش ولی ات ۱۲ سالش بود اونو گذاشت خونه ی مردی که می خواست بهش تجاوز کنه...اون حتی میخواست ات رو توی بچگی شوهر بده...وقتی مارو ول کرد ات خیلی اذیت شد ۱۷ سالگیش تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا ات یکم آزاد بشه...ولی هیچ وقت نتونست مثل قبل خوشحال باشه...کوک پسرم ات خیلی ازت تعریف میکنه معلومه که دوست داره اینا رو دارم بهت میگم چون حس میکنم پسر خوبس هستی...لطفا مواظب ات باش
کوک:چشم...
ات:آخ خدا سرم
مات:دخترم خوبییی؟*گریه*
ات:چیشده مامان؟تو کی اومدی؟من اینجا چیکار میکنم
م.ات:چیزی یادت نمیاد؟
ات:نه مگه چیزی شده؟
م.ات:ا.ات خ...خوبی؟
ات:اوهوم...جونگکوک شی شما اینجا چیکار میکنید؟
کوک:بعدا توضیح میدم فعلا بریم بیمارستان
ات:نه برای چی؟
کوک:ات حرف نزن*فریاد*
ویو کوک:بغلش کردم و بردمش بیمارستان ساعت نزدیک ۵ صبح بود ...بعد چند مین با مامان ات پیاده شدیم و ات رو بغل کردم و گذاشتمش روی تخت...
دکتر:خب برای بیمارگونه چه اتفاقی افتاده؟
کوک:*همه چیز رو براش توضیح میده*
دکتر:خب طبق گفته های شما شک عصبی باعث شده خانم ات همه چیز رو فراموش کنن و از هوش برن... مشکلی نیست فقد سعی کنید توی این شرایط زیاد قرارش ندید ممکنه کار به جاهای باریک بکشه
کوک:چشم خیلی ممنون
م.ات:دخترم چی شدهههه؟*گریه*
کوک:پدرش اومد و کلی کتکش زد و رفت
م.ات:برای چی اون عوضی بازم اومده؟
کوک:شنیدم گفت پول میخواد
م.ات:باید ببریمش دکتر
کوک:الان هیچ کس نیست مجبوریم تا صبح صبر کنیم
م.ات:دختر قشنگم لطفا دوون بیار*گریه*
ویو کوک:ات رو بغل کردم و گذاشتم روی تخت...زنگ زدم یجی
یجی:داداش میدونی ساعت چنده؟*خوابآلود *
کوک:میدونم یجی...سریع برو خونه پیس جیهو من امروز نیستم
یجی:باشه چی شده؟
کوک:بعدا برات میگم حالا برو جیهو اگه بفهمه میترسه
مات:میتونم بپرسم شما کی هستین؟
کوک:من جونگکوکم دوست ات
م.ات:ج..جونگکوک؟
کوک:بله مشکلی پیش اومده؟
م.ات:راستش دخترم خیلی ازت تعریف میکرد...این وقت شب اینجا چیکار میکردید؟
کوک:خب راستش یه دعوا شد که ات اوردم اینجا بعدم پدرش اومد
م.ات:اون هیلی سختی کشیده..همسن الانشم بهش سخت میگذره ولی نمیخواد کسی بفهمه...پدرش ولی ات ۱۲ سالش بود اونو گذاشت خونه ی مردی که می خواست بهش تجاوز کنه...اون حتی میخواست ات رو توی بچگی شوهر بده...وقتی مارو ول کرد ات خیلی اذیت شد ۱۷ سالگیش تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا ات یکم آزاد بشه...ولی هیچ وقت نتونست مثل قبل خوشحال باشه...کوک پسرم ات خیلی ازت تعریف میکنه معلومه که دوست داره اینا رو دارم بهت میگم چون حس میکنم پسر خوبس هستی...لطفا مواظب ات باش
کوک:چشم...
ات:آخ خدا سرم
مات:دخترم خوبییی؟*گریه*
ات:چیشده مامان؟تو کی اومدی؟من اینجا چیکار میکنم
م.ات:چیزی یادت نمیاد؟
ات:نه مگه چیزی شده؟
م.ات:ا.ات خ...خوبی؟
ات:اوهوم...جونگکوک شی شما اینجا چیکار میکنید؟
کوک:بعدا توضیح میدم فعلا بریم بیمارستان
ات:نه برای چی؟
کوک:ات حرف نزن*فریاد*
ویو کوک:بغلش کردم و بردمش بیمارستان ساعت نزدیک ۵ صبح بود ...بعد چند مین با مامان ات پیاده شدیم و ات رو بغل کردم و گذاشتمش روی تخت...
دکتر:خب برای بیمارگونه چه اتفاقی افتاده؟
کوک:*همه چیز رو براش توضیح میده*
دکتر:خب طبق گفته های شما شک عصبی باعث شده خانم ات همه چیز رو فراموش کنن و از هوش برن... مشکلی نیست فقد سعی کنید توی این شرایط زیاد قرارش ندید ممکنه کار به جاهای باریک بکشه
کوک:چشم خیلی ممنون
۳۸.۰k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.