آ

ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ،
ﺑﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻨﺪﻡ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ...
ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ، ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺵ ﺍﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﮕﻪ ﻣﺎ ﺟﺎﺭﻭ ﺑﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؟!!
ﺍﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯾﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ آﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻪ...؟
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻏﺼﻪﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ مشکلاﺗﻢ ﻓﮑﺮ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ،
ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ آﺷﻐﺎﻟﻪ...
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺸﮑﻼﺗﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ...
دیدگاه ها (۰)

نمیدونم...نمیدونم چرا هرجا که میرم احساس اضافی بودن دارم یه ...

- مثل پر کاه توی هوا معلقم و تکلیفم با خودم و با تو روشن نیس...

وقتی کسی را می‌کُشی، حتما چیزهایی از او در تو باقی می‌ماند. ...

بهت گفته بودم شبا یه آدم دیگه میشم؟ آره شبا ضعیف میشم. شبا ن...

ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﺭﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺍﺳﺖ،ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﻢ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ...

ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﺭﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺍﺳﺖ،ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﻢ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ...

🌾ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ :💫 ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ 🌾ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط