p61
قط کرد
"پرش زمانی به3سال بعد"
از بان نویسنده
یونجون و مینجی بچشون به دنیا امد و اون3سالشه و همینطور که میدونید پسره
یونگی و مینسو ازدواج کردن و یه دختر دارن 3ساله
تهیونگ هم با لوسی ازدواج کرد ولی بچه ندارن
جیمین از وقتی ات رفته افسردع شده
ویو ات
ات: اااا پسرمممممم بیا اینجا کجا میری؟
خب شاید براتون سوال باشه بچه؟ خب بچه من سقط نشده بود این بچه ماله منو جیمینه من به دکتر رشوه دادم که بگه بچه مرده ولی نه بچه من الان3سالشه و خیلی دوستش دارم من اون تو پاریس زندگی میکنیم هنوزم همون حس لعنتی رو به جیمین دارم خیلی دوست دارم بغلش کنم یعنی اون الان ازدواج کرده؟ معلومه بایدم بکنه
(اسم پسر جیمین لوکاس هست)
لوکاس: مامانی؟ به چی فلک ملکنی؟(بچگونه مثلا😂)
ات: اخ پسر قشنگم به هیچی خب دیگه مامانی کار داره بریم
لوکاس: باظه(بچکونهههه😐😂)
ویو یونگی
مون هی: مامان؟(دختر یونگیه)
مینسو: جانم؟
مون هی: چرا بابا انقدر میخوابه چیزی نمیگی ولی اگه من بخوابم خونه رو رو سرت میزاری(حوصله ندارم بچگونه بنویسیم😐💔)
مینسو: اخه... چیزه بابات تنبیهم میکنه
مون هی: کتک میزنه؟
مینسو: ای بابا چقدر سوال میکنی الان بیدارش میکنم
رفت بیدار کنه
مینسو: هیییی هویییییی با توام
یونگی: 😴
مینسو: که اینطوره اینطوری بلند نمیشی
رفت آب آورد ریخت روش
یونگی: دلت تنبیه میخواد؟(منحرف شوید)
مینسو: نه من غلط بکنم
یونگی از دست مینسو میگره میندازه رو تخت روش خیمه میزنه
مینسو: ولم کن الان مون هی میاد
یونگی: نه نمیاد تو نگران نباش
لبشو گذاشت رو لب مینسو
مون هی: به به چه رمانتیک😊
که یهو مینسو یونگی رو هول داد از تخت افتاد
مینسو: هههه دخترم اینجا چیکار داری؟(خنده عصبی)
مون هی: منوببخشین که مزاحم لحظه رمانتیکتون شدم من میرم بیرون
رفت
مینسو: اهههه ببین چیکار کردی؟(عصبی)
یونگی: ای بابا حالا که رفت بیرون چطوره به کارمون ادامه بدیم؟ 😈
مینسو: اره چرا که نه
یونگی از زمین بلند شد امد طرف مینسو که یهو..
ادامه دارد...
حمایت کنید🥺🧡
"پرش زمانی به3سال بعد"
از بان نویسنده
یونجون و مینجی بچشون به دنیا امد و اون3سالشه و همینطور که میدونید پسره
یونگی و مینسو ازدواج کردن و یه دختر دارن 3ساله
تهیونگ هم با لوسی ازدواج کرد ولی بچه ندارن
جیمین از وقتی ات رفته افسردع شده
ویو ات
ات: اااا پسرمممممم بیا اینجا کجا میری؟
خب شاید براتون سوال باشه بچه؟ خب بچه من سقط نشده بود این بچه ماله منو جیمینه من به دکتر رشوه دادم که بگه بچه مرده ولی نه بچه من الان3سالشه و خیلی دوستش دارم من اون تو پاریس زندگی میکنیم هنوزم همون حس لعنتی رو به جیمین دارم خیلی دوست دارم بغلش کنم یعنی اون الان ازدواج کرده؟ معلومه بایدم بکنه
(اسم پسر جیمین لوکاس هست)
لوکاس: مامانی؟ به چی فلک ملکنی؟(بچگونه مثلا😂)
ات: اخ پسر قشنگم به هیچی خب دیگه مامانی کار داره بریم
لوکاس: باظه(بچکونهههه😐😂)
ویو یونگی
مون هی: مامان؟(دختر یونگیه)
مینسو: جانم؟
مون هی: چرا بابا انقدر میخوابه چیزی نمیگی ولی اگه من بخوابم خونه رو رو سرت میزاری(حوصله ندارم بچگونه بنویسیم😐💔)
مینسو: اخه... چیزه بابات تنبیهم میکنه
مون هی: کتک میزنه؟
مینسو: ای بابا چقدر سوال میکنی الان بیدارش میکنم
رفت بیدار کنه
مینسو: هیییی هویییییی با توام
یونگی: 😴
مینسو: که اینطوره اینطوری بلند نمیشی
رفت آب آورد ریخت روش
یونگی: دلت تنبیه میخواد؟(منحرف شوید)
مینسو: نه من غلط بکنم
یونگی از دست مینسو میگره میندازه رو تخت روش خیمه میزنه
مینسو: ولم کن الان مون هی میاد
یونگی: نه نمیاد تو نگران نباش
لبشو گذاشت رو لب مینسو
مون هی: به به چه رمانتیک😊
که یهو مینسو یونگی رو هول داد از تخت افتاد
مینسو: هههه دخترم اینجا چیکار داری؟(خنده عصبی)
مون هی: منوببخشین که مزاحم لحظه رمانتیکتون شدم من میرم بیرون
رفت
مینسو: اهههه ببین چیکار کردی؟(عصبی)
یونگی: ای بابا حالا که رفت بیرون چطوره به کارمون ادامه بدیم؟ 😈
مینسو: اره چرا که نه
یونگی از زمین بلند شد امد طرف مینسو که یهو..
ادامه دارد...
حمایت کنید🥺🧡
۱۱.۶k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.