همچنان ادامه پارت ۲۵😂💔
پانیذ اصن حواسش نبود و داشت بیرونو نگاه میکرد
محراب:پانیذ
....
محراب:پانیذذذذذ
پانیذ:جانم
قلبم کنده شد از جاش
بهش گفت جانم
به محراب
ولی محراب اصن براش مهم نبود
خیلی عادی داشت به ادامه ی صحبتش ادامه میداد
ففط یه لحظه دیدم که اخماش رف تو هم و دوباره عادی شد
محراب:کجایی دوساعته صدات میزنم
پانیذ:ببخشید هنزفری تو گوشم بود صداش زیاد بود نشنیدم اصن
محراب:میگم چته...چرا چصی تو هم
پانیذ:من؟ نه من که چص نیسم
محراب:هسی دیگه واضحه
پانیذ:نه اوکیم
محراب:میگم چصی بگو باشه دیگه...هم تو هم رضا چصین
و من شنیدم،،شنیدم که محراب خیلی اروم گف:حتی چص هاتونم هماهنگه
با چشای گشاد برگشتم سمت محراب
خیلی اروم گفته بود ولی من شنیده بودم و خودشم فکر نمیکرد که شنیده باشم
سرشو برگردوند و منو دید که با چشای عین قرباغه ام(البته دور از جونم)زل زدم بهش
محراب:چیه؟
من:چی گفدی؟
محراب:کودوم حرفم دقیقا؟
من:همین چن ثانیه پیش چی گفدی؟
محراب:(چیه) رو میگی؟
من:نخیر اونو که شنیدم،،قبلشو میگم
محرابم چشاش درشت شد
میدونم که فکر نمیکرد حرفاشو شنیده باشم
محراب:ها؟
من:بعدا حرف میزنیم
محراب:این بده
گرخیده بود بدبخت
من:خب عزیزان به ادامه شادیتون برسید دیگه
محراب:ها ها بامزه
من:والا خب چه تغییری از اون موقع کردین همون قیافه های پوکر و دارین فقط اهنگو عوض کردین
محراب:مهم اینه حداقل یه صدایی تو ماشین پخش میشه و دیگه تعداد نفسای همدیگه رو نمیشماریم
من:مگه شما میشماردین؟
محراب:کلی گفتم
من:دیگه کلی حرف نزن
محراب:چش عای رئیس
دیگه کسی چیزی نگف تا اینکه چن دقه بعدش ارسلان زنگ زد به گوشیه محراب
گوشیه محراب هم که به ضبط وصل بود و تماسو که وصل کرد صداش پخش شد تو ماشین
ارسلان:الو محراب
محراب:هوم؟
ارسلان:بچه ها میگن که گشنگمونه..باید جلو یه رستوران واستیم که بریم واسه صبحانه
محراب اومد حرف بزنه که پانیذ نذاشت
پانیذ:ارسلان...من با خودم ساندویچ اوردم تو ماشین شماس نمیخواد بریم رستوران دیگه همونا رو تقسیم کنیم بین همه که صبحونه رو خورده باشیم به جاش ناهار که میرسیم اونجا بریم رستوران
ارسلان:اوکی خب پس چون ما همه از شما عقب تریم شما یه جا واستین که ما هم برسیم بهتون
من:باش
ارسلان:فعلا
چند متر جلوتر واستادیم و از ماشین پیاده شدیم
ماشین ارسلان و بعدش بقیه هم رسیدن و همگی دور هم جمع شدیم
بچه ها زیر انداز اورده بودن و پهن کردیم خلاصه که کنار خیابون نشسته بودیم دور هم
پانیذ:ارسلان یه پلاستیک هست توی صندوق عقب اونو بیار
ارسلانم که حرف گوش کن مث جت رف اورد
ممدرضا:پانیذ حالا ساندویچ چی درست کردی؟
پانیذ:نمیشه نگم؟
فرزاد:چرا؟....
بقیه شم میزارم الان ایشالا پست بعدی تموم میشه😂💔
محراب:پانیذ
....
محراب:پانیذذذذذ
پانیذ:جانم
قلبم کنده شد از جاش
بهش گفت جانم
به محراب
ولی محراب اصن براش مهم نبود
خیلی عادی داشت به ادامه ی صحبتش ادامه میداد
ففط یه لحظه دیدم که اخماش رف تو هم و دوباره عادی شد
محراب:کجایی دوساعته صدات میزنم
پانیذ:ببخشید هنزفری تو گوشم بود صداش زیاد بود نشنیدم اصن
محراب:میگم چته...چرا چصی تو هم
پانیذ:من؟ نه من که چص نیسم
محراب:هسی دیگه واضحه
پانیذ:نه اوکیم
محراب:میگم چصی بگو باشه دیگه...هم تو هم رضا چصین
و من شنیدم،،شنیدم که محراب خیلی اروم گف:حتی چص هاتونم هماهنگه
با چشای گشاد برگشتم سمت محراب
خیلی اروم گفته بود ولی من شنیده بودم و خودشم فکر نمیکرد که شنیده باشم
سرشو برگردوند و منو دید که با چشای عین قرباغه ام(البته دور از جونم)زل زدم بهش
محراب:چیه؟
من:چی گفدی؟
محراب:کودوم حرفم دقیقا؟
من:همین چن ثانیه پیش چی گفدی؟
محراب:(چیه) رو میگی؟
من:نخیر اونو که شنیدم،،قبلشو میگم
محرابم چشاش درشت شد
میدونم که فکر نمیکرد حرفاشو شنیده باشم
محراب:ها؟
من:بعدا حرف میزنیم
محراب:این بده
گرخیده بود بدبخت
من:خب عزیزان به ادامه شادیتون برسید دیگه
محراب:ها ها بامزه
من:والا خب چه تغییری از اون موقع کردین همون قیافه های پوکر و دارین فقط اهنگو عوض کردین
محراب:مهم اینه حداقل یه صدایی تو ماشین پخش میشه و دیگه تعداد نفسای همدیگه رو نمیشماریم
من:مگه شما میشماردین؟
محراب:کلی گفتم
من:دیگه کلی حرف نزن
محراب:چش عای رئیس
دیگه کسی چیزی نگف تا اینکه چن دقه بعدش ارسلان زنگ زد به گوشیه محراب
گوشیه محراب هم که به ضبط وصل بود و تماسو که وصل کرد صداش پخش شد تو ماشین
ارسلان:الو محراب
محراب:هوم؟
ارسلان:بچه ها میگن که گشنگمونه..باید جلو یه رستوران واستیم که بریم واسه صبحانه
محراب اومد حرف بزنه که پانیذ نذاشت
پانیذ:ارسلان...من با خودم ساندویچ اوردم تو ماشین شماس نمیخواد بریم رستوران دیگه همونا رو تقسیم کنیم بین همه که صبحونه رو خورده باشیم به جاش ناهار که میرسیم اونجا بریم رستوران
ارسلان:اوکی خب پس چون ما همه از شما عقب تریم شما یه جا واستین که ما هم برسیم بهتون
من:باش
ارسلان:فعلا
چند متر جلوتر واستادیم و از ماشین پیاده شدیم
ماشین ارسلان و بعدش بقیه هم رسیدن و همگی دور هم جمع شدیم
بچه ها زیر انداز اورده بودن و پهن کردیم خلاصه که کنار خیابون نشسته بودیم دور هم
پانیذ:ارسلان یه پلاستیک هست توی صندوق عقب اونو بیار
ارسلانم که حرف گوش کن مث جت رف اورد
ممدرضا:پانیذ حالا ساندویچ چی درست کردی؟
پانیذ:نمیشه نگم؟
فرزاد:چرا؟....
بقیه شم میزارم الان ایشالا پست بعدی تموم میشه😂💔
۹.۷k
۱۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.