شاهزاده و دختر گدا♠️1
دستی به دامن لباسم میکشم و اونو مرتب میکنم ..کفشای قدیمیم رو میپوشم و از در خونه بیرون میزنم
مامان: ایزابلا باز کجا شالو کلاه کردی دختر ؟!🙄
من: مامان میخوام برم بیرون زود برمیگردم 🚶🏻♀
همینجوری که قدمامو تند میکردم به سمت در حصار خونه رفتم و بازش کردم و با صدای بلند
گفتم:زود برمیگردم نگرانم نشید
مامان :ایزابلا مگه نمیدونی قرار منو پدرت به شهر بریم !؟ کجا میخوای بری!؟
برمیگرم و نگاهی به مادر زجرکشیدم میندازم..قرار بود برای کار کردن توی خونه یکی از اشراف به شهر برن و تا چند روز دیگه برنمیگشتن..به سمت مامانم میرم و بوسه ای رو گونش میزنم
من:میدونم مامان گلم زود برمیگردم.. خسته شدم انقدر تو خونه موندم خب🙁😘
مامان :باشه زود برگرد و مراقب خودت باش دختر قشنگم 💋
من :چشممممم ..هرچی زیباترین زن جهان امر بفرمایند بانو😁
مامان : بسه بسه انقدر زبون نریز دختر ..برو تا پشیمون نشدم
سریع از مامان فاصله میگیرم و به سمت در میرم و با قدمایی تند ب سمت جنگل مورد علاقم حرکت میکنم.
به سمت جای همیشگیم میرم ..روی تخت سنگ میشینمو پاهامو توی اب میزارم.به چهره خودم توی اب نگا میکنم.
پوست سفیدی داشتم که با رنگ موهای قهوه ای روشنم هارمونیه خاصی داشت.
چشای عسلی که پشت خرمن مژه هام خودنمایی میکردن ..لب های گوشتی و بینی متناسبی داشتم .
از نگاه کردن ب خودم دست میکشم و به اطراف نگاه میکنم. غروب شده بود.
به طرف خونه راه می افتم ..خونه ما یه کلبه کوچولو توی دهکده بود.
وضع مالی خوبی نداشتیم . پدرم هم وقتی داشت سقف خونه یکی از اشراف رو تعمیر میکرد از اونجا می افته و دیگه نمیتونه مثل سابق کار کنه. به خاطره همین مادرم مجبور شد برای دراوردن پول تو خونه مردم کارکنه.😔
همینطور که تو فکر بودم صدای جیغ و داد مردم دهکده به گوشم خورد.
سرعت قدمامو بیشتر کردم و به سمت دهکده دویدم.
واییی خدای من نههه این امکان ندارههه😰 سربازا اینجا چیکار میکنن!!؟؟
سربازا بدون رحم داشتن به مردم حمله میکردن و زن ها و بچه ها رو به عنوان اسیر با خودشون میبردن .
هرکسی هم که مقاومت میکرد اونو میکشتن. پشت درختی قایم شدم تا منو نبینن.
از ترس قلبم داشت از جاش درمی امد. خدا خدا میکردم که منو پیدا نکنن.
نمیدونم چقدر گذشته بود.صداها ها داشت کم کم اروم میشد.انگار که سربازا کارشون تموم شده بود.
سرمو آروم از پشت درخت اوردم بیرون که ببینم چه خبره که دستم به شاخه خشکی که رو زمین بود رف.. و شاخه با صدای بدی شکست😩
امدم فرار کنم که یکی از سربازا دستمو گرفت.
من: جییییییییییغ ولم کننننن..بزار من برممممم.
سرباز: خفشوو دختره هرزه😡 میخواستی فرار کنی ارهههه!!😡 نشونت میدم😏
و با سیلی که سرباز بهم زد پخش زمین شدم. دستامو از پشت بست و پیش بقیه برد .
با ترس به اطراف نگاه کردم. همراه چندتا دختر دیگه توی گاری بودیم و حرکت می کردیم.
دختر : به نظرتون کجا دارن ما رو میبرن؟
به دختری که این سوال و پرسیده بود نگاه کردم.
چشمای قهوه ای و موهای کوتاه سیاه رنگش با پوست سفیدش ترکیب زیبایی رو درست کرده بود.
لبام رو که از ترس خشک شده بود با زبون تر کردم و گفتم..
من: خودم شنیدم از سربازا که قراره مارو به بازار برده فروشا ببرن و بفروشن.
صدای هم همه توی گاری بلند شد یکی از دخترا که پوستی کک مکی داشت با خوشحالی گف..
دختر۱: واییی اینکه خیلی خوبه.. میریم اونجا و میتونیم دل یکی از اشراف رو به دست بیاریم.
دختر۲ : به چه قیمتی؟ به قیمت هم خواب شدن با اونا ؟!!
دختر۱ : اره مگه چیه ؟! تازه لذتم میبری😏
با تاسف سری تکون میدم و چشامو میبندم.
با بسته شدن چشام صدای جیغ و داد های افراد روستا تو گوشم میپیچه .
هنوز صحنه کشته شدن افراد روستا جلوی چشمامه.هنوز نمیدونم برای پدر و مادرم چه اتفاقی افتاده😩😢
خدایا خودت مراقبشون باش
نفس عمیقی میکشم و چشامو باز میکنم تا کمتر فکرو خیال به سرم بزنه.نمیدونم چقدر گذشت که گاری از حرکت ایستاد.
در گاری که باز شد نور خورشید باعث شد چندباری چشمامو باز و بسته کنم تا دیدم بهتر شه.
اوه خدای من چی میبینم😳 اینجا که بازار برده های جنسیه😳..نه نه این امکان نداره.
.........................................
*«Like=لایک»*
مامان: ایزابلا باز کجا شالو کلاه کردی دختر ؟!🙄
من: مامان میخوام برم بیرون زود برمیگردم 🚶🏻♀
همینجوری که قدمامو تند میکردم به سمت در حصار خونه رفتم و بازش کردم و با صدای بلند
گفتم:زود برمیگردم نگرانم نشید
مامان :ایزابلا مگه نمیدونی قرار منو پدرت به شهر بریم !؟ کجا میخوای بری!؟
برمیگرم و نگاهی به مادر زجرکشیدم میندازم..قرار بود برای کار کردن توی خونه یکی از اشراف به شهر برن و تا چند روز دیگه برنمیگشتن..به سمت مامانم میرم و بوسه ای رو گونش میزنم
من:میدونم مامان گلم زود برمیگردم.. خسته شدم انقدر تو خونه موندم خب🙁😘
مامان :باشه زود برگرد و مراقب خودت باش دختر قشنگم 💋
من :چشممممم ..هرچی زیباترین زن جهان امر بفرمایند بانو😁
مامان : بسه بسه انقدر زبون نریز دختر ..برو تا پشیمون نشدم
سریع از مامان فاصله میگیرم و به سمت در میرم و با قدمایی تند ب سمت جنگل مورد علاقم حرکت میکنم.
به سمت جای همیشگیم میرم ..روی تخت سنگ میشینمو پاهامو توی اب میزارم.به چهره خودم توی اب نگا میکنم.
پوست سفیدی داشتم که با رنگ موهای قهوه ای روشنم هارمونیه خاصی داشت.
چشای عسلی که پشت خرمن مژه هام خودنمایی میکردن ..لب های گوشتی و بینی متناسبی داشتم .
از نگاه کردن ب خودم دست میکشم و به اطراف نگاه میکنم. غروب شده بود.
به طرف خونه راه می افتم ..خونه ما یه کلبه کوچولو توی دهکده بود.
وضع مالی خوبی نداشتیم . پدرم هم وقتی داشت سقف خونه یکی از اشراف رو تعمیر میکرد از اونجا می افته و دیگه نمیتونه مثل سابق کار کنه. به خاطره همین مادرم مجبور شد برای دراوردن پول تو خونه مردم کارکنه.😔
همینطور که تو فکر بودم صدای جیغ و داد مردم دهکده به گوشم خورد.
سرعت قدمامو بیشتر کردم و به سمت دهکده دویدم.
واییی خدای من نههه این امکان ندارههه😰 سربازا اینجا چیکار میکنن!!؟؟
سربازا بدون رحم داشتن به مردم حمله میکردن و زن ها و بچه ها رو به عنوان اسیر با خودشون میبردن .
هرکسی هم که مقاومت میکرد اونو میکشتن. پشت درختی قایم شدم تا منو نبینن.
از ترس قلبم داشت از جاش درمی امد. خدا خدا میکردم که منو پیدا نکنن.
نمیدونم چقدر گذشته بود.صداها ها داشت کم کم اروم میشد.انگار که سربازا کارشون تموم شده بود.
سرمو آروم از پشت درخت اوردم بیرون که ببینم چه خبره که دستم به شاخه خشکی که رو زمین بود رف.. و شاخه با صدای بدی شکست😩
امدم فرار کنم که یکی از سربازا دستمو گرفت.
من: جییییییییییغ ولم کننننن..بزار من برممممم.
سرباز: خفشوو دختره هرزه😡 میخواستی فرار کنی ارهههه!!😡 نشونت میدم😏
و با سیلی که سرباز بهم زد پخش زمین شدم. دستامو از پشت بست و پیش بقیه برد .
با ترس به اطراف نگاه کردم. همراه چندتا دختر دیگه توی گاری بودیم و حرکت می کردیم.
دختر : به نظرتون کجا دارن ما رو میبرن؟
به دختری که این سوال و پرسیده بود نگاه کردم.
چشمای قهوه ای و موهای کوتاه سیاه رنگش با پوست سفیدش ترکیب زیبایی رو درست کرده بود.
لبام رو که از ترس خشک شده بود با زبون تر کردم و گفتم..
من: خودم شنیدم از سربازا که قراره مارو به بازار برده فروشا ببرن و بفروشن.
صدای هم همه توی گاری بلند شد یکی از دخترا که پوستی کک مکی داشت با خوشحالی گف..
دختر۱: واییی اینکه خیلی خوبه.. میریم اونجا و میتونیم دل یکی از اشراف رو به دست بیاریم.
دختر۲ : به چه قیمتی؟ به قیمت هم خواب شدن با اونا ؟!!
دختر۱ : اره مگه چیه ؟! تازه لذتم میبری😏
با تاسف سری تکون میدم و چشامو میبندم.
با بسته شدن چشام صدای جیغ و داد های افراد روستا تو گوشم میپیچه .
هنوز صحنه کشته شدن افراد روستا جلوی چشمامه.هنوز نمیدونم برای پدر و مادرم چه اتفاقی افتاده😩😢
خدایا خودت مراقبشون باش
نفس عمیقی میکشم و چشامو باز میکنم تا کمتر فکرو خیال به سرم بزنه.نمیدونم چقدر گذشت که گاری از حرکت ایستاد.
در گاری که باز شد نور خورشید باعث شد چندباری چشمامو باز و بسته کنم تا دیدم بهتر شه.
اوه خدای من چی میبینم😳 اینجا که بازار برده های جنسیه😳..نه نه این امکان نداره.
.........................................
*«Like=لایک»*
۳۷.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.