شاهزاده و دختر گدا♠️ 2
من حاظرم بمیرم ولی اینحا فروخته نشم.باید فرار کنم . باید نجابتمو حفظ میکردم.
سربازها منتظر پیاده شدن ما بودن.سعی کردم توی ذهنم نقشه ای بکشم…نوبت من بود که پیاده شم، به سختی از گاری پایین اومدم.
به اطراف نگاه کردم ولی با صحنه هایی که دیدم از خجالت سرخ شدم. دخترایی که با بدن برهنه روی سکوهای بلند بازار ایستاده بودن و نگاه هیز مرد های خریدار روشون بود.
یعنی قراره منم اینجوری برم اونجا؟!عمرااااا اگه همچین کاری بکنم😑
به هر دو سربازی که اطراف ما بودن نگاهی انداختم.حواس هیچ کدوم به ما نبود .
یهو شروع به دویدن کردم و به فریادهای سربازها هم گوش ندادم.با دست های بسته به سختی می شد دوید اما من دختری نبودم که به این زودی دست از فرار کردن بکشم.
توی کوچه پس کوچه های بازار میدویدم ..هیچ جا رو بلد نبودم به پشت سرم نگاهی انداختم …اه هنوز دنبالمن .
توی یک بریدگی پیچیدم و داخل یکی از خونه هایی که درش باز بود قایم شدم . نفس نفس میزدم.
هوووف بالاخره از شرشون راحت شدم . ولی تا سرمو برگردوندم با دوتا. گوی سبز ابی مواجه شدم😧
این دیگه کیه!؟ پوست سفید چشم های سبز ابی با ته ریشی که اونو خیلی جذاب کرده بود.
اون: نگاه کردنت تموم شد دختر!
با زدن این حرف تازه به خودم امدم و فهمیدم که مثل اسکلا با دهان باز زل زدم به اون شخص😐
اه اه دختره خنگگگ این چه کاری بود! مگه تا حالا ادم ندیدی 😑 زل زدی بهش که چی🤦🏻♀
سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم و یه چیزی بگم.
من : شما؟😐
اون شخص یک تای ابروش رو انداخت بالا و بهم نزدیک شد .با چشمای نافذش زل زد بهم.
اون : این سوالیه که من باید از تو بپرسم ..تو کی هستی؟ تو خونه ی من چی میخوای؟
با زدن این حرف فهمیدم چه سوتی دادم.خجالت زده سرم رو انداختم پایین ..دستو پامو گم کرده بودم نمیدونستم چی باید بگم.
اون : فک کنم گوشات مشکل داره نشنیدی چی گفتم
حرسم گرفته بود. چطور به خودش اجازه میده با من اینجوری صحبت کنه😑
تا امدم جوابش رو بدم صدای داد سرباز ها رو شنیدم که داشتن دنبال من میگشتن.
سریع رفتم پشت اون پسره چشم سبز قایم شدم و گفتم..
من : بهشون نگو من اینجام لطفا
صدای قدم های سربازها رو شنیدم که داشتن می امدن به این سمت. یکی از اون سربازا خطاب به پسر چشم سبز گفت
سرباز: روز بخیر قربان
اون : چیشده سرباز ؟ دنبال چه کسی هستید؟
سرباز: قربان..
سرباز: قربان یک دختره برده فرار کرده ردشو تا اینجا زدیم. افرادمون دنبالش هستن
اون : اون دختر چه شکلیه؟
سربازه : موهای بلند و قهوای داره یک لباس سبز هم تنشه دستاش هم بستس
اون : منظورتون این دخترس؟
با این حرفش از جلوی من کنار رفت و من با چشمای وحشت کرده نگاش کردم باورش برام سخت بود
............................
*«Like=لایک»*
سربازها منتظر پیاده شدن ما بودن.سعی کردم توی ذهنم نقشه ای بکشم…نوبت من بود که پیاده شم، به سختی از گاری پایین اومدم.
به اطراف نگاه کردم ولی با صحنه هایی که دیدم از خجالت سرخ شدم. دخترایی که با بدن برهنه روی سکوهای بلند بازار ایستاده بودن و نگاه هیز مرد های خریدار روشون بود.
یعنی قراره منم اینجوری برم اونجا؟!عمرااااا اگه همچین کاری بکنم😑
به هر دو سربازی که اطراف ما بودن نگاهی انداختم.حواس هیچ کدوم به ما نبود .
یهو شروع به دویدن کردم و به فریادهای سربازها هم گوش ندادم.با دست های بسته به سختی می شد دوید اما من دختری نبودم که به این زودی دست از فرار کردن بکشم.
توی کوچه پس کوچه های بازار میدویدم ..هیچ جا رو بلد نبودم به پشت سرم نگاهی انداختم …اه هنوز دنبالمن .
توی یک بریدگی پیچیدم و داخل یکی از خونه هایی که درش باز بود قایم شدم . نفس نفس میزدم.
هوووف بالاخره از شرشون راحت شدم . ولی تا سرمو برگردوندم با دوتا. گوی سبز ابی مواجه شدم😧
این دیگه کیه!؟ پوست سفید چشم های سبز ابی با ته ریشی که اونو خیلی جذاب کرده بود.
اون: نگاه کردنت تموم شد دختر!
با زدن این حرف تازه به خودم امدم و فهمیدم که مثل اسکلا با دهان باز زل زدم به اون شخص😐
اه اه دختره خنگگگ این چه کاری بود! مگه تا حالا ادم ندیدی 😑 زل زدی بهش که چی🤦🏻♀
سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم و یه چیزی بگم.
من : شما؟😐
اون شخص یک تای ابروش رو انداخت بالا و بهم نزدیک شد .با چشمای نافذش زل زد بهم.
اون : این سوالیه که من باید از تو بپرسم ..تو کی هستی؟ تو خونه ی من چی میخوای؟
با زدن این حرف فهمیدم چه سوتی دادم.خجالت زده سرم رو انداختم پایین ..دستو پامو گم کرده بودم نمیدونستم چی باید بگم.
اون : فک کنم گوشات مشکل داره نشنیدی چی گفتم
حرسم گرفته بود. چطور به خودش اجازه میده با من اینجوری صحبت کنه😑
تا امدم جوابش رو بدم صدای داد سرباز ها رو شنیدم که داشتن دنبال من میگشتن.
سریع رفتم پشت اون پسره چشم سبز قایم شدم و گفتم..
من : بهشون نگو من اینجام لطفا
صدای قدم های سربازها رو شنیدم که داشتن می امدن به این سمت. یکی از اون سربازا خطاب به پسر چشم سبز گفت
سرباز: روز بخیر قربان
اون : چیشده سرباز ؟ دنبال چه کسی هستید؟
سرباز: قربان..
سرباز: قربان یک دختره برده فرار کرده ردشو تا اینجا زدیم. افرادمون دنبالش هستن
اون : اون دختر چه شکلیه؟
سربازه : موهای بلند و قهوای داره یک لباس سبز هم تنشه دستاش هم بستس
اون : منظورتون این دخترس؟
با این حرفش از جلوی من کنار رفت و من با چشمای وحشت کرده نگاش کردم باورش برام سخت بود
............................
*«Like=لایک»*
۲۵.۲k
۱۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.