بد بوی مدرسه پارت 14
#بد_بوی_مدرسه
#part_14
چشامو باز کردم ک دیدم تو خونه تهیونگ تو بغلشم
تهیونگ:بیدار شدی..
سولی:آره.. همش یه خواب بود؟؟
تهیونگ:ن سولی ببین باید کنار بیای ما نمیتونیم کاری بکنیم
سولی:توانایی حرف زدن و تکون خوردن نداشتم بازم چشامو بستم
"تهیونگ"
بیدار شد ولی بازم خوابید جونگکوک هم تو اتاق بالا بود..
قرار بود فردا صبح بریم جنازه رو تحویل بگیریم...
منم با دیدن وضع کوک و سولی عصبی شده بودم و رفتم سمت سالن پذیرایی و چند تا شات شراب خوردم ک دیدم سولی بی حال و جون از پله ها اومد پایین و اومد تو بغلم منم بغلش کردم
تهیونگ:اون چیه تو دستت؟؟
سولی:هیچی
تهیونگ:قایمش نکن بده ببینم
ازش گرفتم دیدم گوشی ا/ت بود..
دست تو چیکار میکنه؟؟؟
سولی:بیمارستان وسایلی ک ازش تو ماشین بود و تحویل داد گوشیش و لنگ گوشوارش.....
"ا/ت"
وقتی از مهمونی اومدم بیرون تاکسی گرفتم ک یه دختره رو دیدم لباسش شبیه من بود تقریبا اندامش هم مث من بود...
اونم منتظر تاکسی بود اما تاکسی اون زود تر اومد..
ا/ت:میشه منم همراهتون بیام؟
دختره:ارع بیا بریم..
سوار تاکسی شدم
دختره:اسمم هاناست تو؟
ا/ت:منم ا/ت...
رفتم تو فکر..
$هانا... منم یه خواهر دوقلو داشتم اسمش هانا بود چند سال پیش تو آنکارا تو یه آتیش سوزی از دستش دادم.. $
هانا:حالت خوبه؟ چرا گریه کردی؟؟
ا/ت:اصلا خوب نیستم و شروع کردم ب گریه کردن..
هانا بغلم کرد چرا این دختره بهم یه حس خوبی میده!؟..
بیخیال..
از بغلش اومدم بیرون...
ا/ت:ببخشید آقا من همینجا پیاده میشم..
از هانا خداحافظی کردم و نزدیک ایستگاه راه آهن پیاده شدم...
دیگه نمیتونستم اینجوری زندگی کنم..
باید از این شهر میرفتم...
نمیخواستم هیچکس حتی سولی ازم باخبر باشه..
برمیگردم جئون.. انتقاممو میگیرم..
بلیط خریدم از سئول رفتم به شهر اینچون(یکی از شهر های کره نزدیم ب سئول)
حرکتم واسه نیم ساعت دیگه بود..خواستم گوشیمو چک کنم ک دیدم نیست...
وای تو تاکسی جا گذاشتم....
30min later..
سوار قطار شدم ن چمدون داشتم ن هیچ چیز فقط مدارکم و کارت های اعتباریم همراهم بود...
رسیدم اینچون..
رفتم یه هتل وقتی وارد اتاق شدم و خودمو تو آینه دیدم متوجه شدم ک.....
#part_14
چشامو باز کردم ک دیدم تو خونه تهیونگ تو بغلشم
تهیونگ:بیدار شدی..
سولی:آره.. همش یه خواب بود؟؟
تهیونگ:ن سولی ببین باید کنار بیای ما نمیتونیم کاری بکنیم
سولی:توانایی حرف زدن و تکون خوردن نداشتم بازم چشامو بستم
"تهیونگ"
بیدار شد ولی بازم خوابید جونگکوک هم تو اتاق بالا بود..
قرار بود فردا صبح بریم جنازه رو تحویل بگیریم...
منم با دیدن وضع کوک و سولی عصبی شده بودم و رفتم سمت سالن پذیرایی و چند تا شات شراب خوردم ک دیدم سولی بی حال و جون از پله ها اومد پایین و اومد تو بغلم منم بغلش کردم
تهیونگ:اون چیه تو دستت؟؟
سولی:هیچی
تهیونگ:قایمش نکن بده ببینم
ازش گرفتم دیدم گوشی ا/ت بود..
دست تو چیکار میکنه؟؟؟
سولی:بیمارستان وسایلی ک ازش تو ماشین بود و تحویل داد گوشیش و لنگ گوشوارش.....
"ا/ت"
وقتی از مهمونی اومدم بیرون تاکسی گرفتم ک یه دختره رو دیدم لباسش شبیه من بود تقریبا اندامش هم مث من بود...
اونم منتظر تاکسی بود اما تاکسی اون زود تر اومد..
ا/ت:میشه منم همراهتون بیام؟
دختره:ارع بیا بریم..
سوار تاکسی شدم
دختره:اسمم هاناست تو؟
ا/ت:منم ا/ت...
رفتم تو فکر..
$هانا... منم یه خواهر دوقلو داشتم اسمش هانا بود چند سال پیش تو آنکارا تو یه آتیش سوزی از دستش دادم.. $
هانا:حالت خوبه؟ چرا گریه کردی؟؟
ا/ت:اصلا خوب نیستم و شروع کردم ب گریه کردن..
هانا بغلم کرد چرا این دختره بهم یه حس خوبی میده!؟..
بیخیال..
از بغلش اومدم بیرون...
ا/ت:ببخشید آقا من همینجا پیاده میشم..
از هانا خداحافظی کردم و نزدیک ایستگاه راه آهن پیاده شدم...
دیگه نمیتونستم اینجوری زندگی کنم..
باید از این شهر میرفتم...
نمیخواستم هیچکس حتی سولی ازم باخبر باشه..
برمیگردم جئون.. انتقاممو میگیرم..
بلیط خریدم از سئول رفتم به شهر اینچون(یکی از شهر های کره نزدیم ب سئول)
حرکتم واسه نیم ساعت دیگه بود..خواستم گوشیمو چک کنم ک دیدم نیست...
وای تو تاکسی جا گذاشتم....
30min later..
سوار قطار شدم ن چمدون داشتم ن هیچ چیز فقط مدارکم و کارت های اعتباریم همراهم بود...
رسیدم اینچون..
رفتم یه هتل وقتی وارد اتاق شدم و خودمو تو آینه دیدم متوجه شدم ک.....
۱۲.۳k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.