چند پارتی نامجون
چند پارتی نامجون
#_درخواستی
p:3
نامجون:به چه جرعتی داری سر بزرگترت داد میزنی کیم ات؟
نامجون دستشو بلند کرد تا به ات سیلی بزنه ولی وقتی ترس تو چشمای اتو دید دستشو کوبید به دیوار
ا/ت:...م..ی...خوا....ستین....ر...و...م....دس...ت.....بل....ند......ک...ن...ی؟*ترس...گریه*
نامجون:من......من...منظور بدی نداشتم...متاسفم..*شوکه*
ا/ت:ازت متنفرم پدر....ازت متنفرم*داد*
بعد این حرفش....از خونه زد بیرون..
*۲ روز بعد*
۲ روزه که ات خونه برنگشته....همه نگرانشن....به پلیسام خبر دادن ولی کسی هنوز اثری ازش پیدا نکرده....
یکم گزشت...نزدیکای ساعت ۱ بود که پلیس زنگ زد..
همه بعد شنیدن حرفای پلیش شوکه شدن...
ات....مرده بود!
جنازشو برای ازمایش برده بودن تا بفهمن دلیل مرگش چی بوده..
اون...خودکشی کرده بود!
پلیس سریع به سرد خونه منتقلش کرد و از اونجا دفنش کردن..
نامجون اروم اروم خاکو رو قبرش میریخت و با هر بار خاک ریختن بیشتر اشک میریخت...
هربار به خودش لعنت میفرستاد
هربار بیشتر تاسف میخورد..
حسرت یبار دیدن ات داشت اذیتش میکرد...بعد خاک کردنش...اروم اروم همه رفتن...و نامجون با تنها دخترش تنها بود
نامجون:ات.....متاسفم که پدر خوبی برات نبودم....من همیشه به اجبار باعث میشدم کاری کنی...همیشه تنبیهت میکردم و باعث میشدم طرد شی....من....قدر تورو نمیدونستم..
چرا باید برای اینکه به اشتباهم پی ببرم بمیری؟....کاش میشد برگردیم قدیما...من دلم برای دختر کوچولوم که همیشه لبخند میزد تنگ شده...اگه بیام پیشت...قول میدی منو ببخشی؟...قول میدی که باهام بد نشی؟
اشکاشو پاک کرد و با ی خورده شیشه رگشو زد...پیش دخترکوچولوش خودشو خلاص کرد....الان میتونست پیش دخترش باشه...و باهاش ی زندگی دوباره رو شروع کنه..
پایان..
#_درخواستی
p:3
نامجون:به چه جرعتی داری سر بزرگترت داد میزنی کیم ات؟
نامجون دستشو بلند کرد تا به ات سیلی بزنه ولی وقتی ترس تو چشمای اتو دید دستشو کوبید به دیوار
ا/ت:...م..ی...خوا....ستین....ر...و...م....دس...ت.....بل....ند......ک...ن...ی؟*ترس...گریه*
نامجون:من......من...منظور بدی نداشتم...متاسفم..*شوکه*
ا/ت:ازت متنفرم پدر....ازت متنفرم*داد*
بعد این حرفش....از خونه زد بیرون..
*۲ روز بعد*
۲ روزه که ات خونه برنگشته....همه نگرانشن....به پلیسام خبر دادن ولی کسی هنوز اثری ازش پیدا نکرده....
یکم گزشت...نزدیکای ساعت ۱ بود که پلیس زنگ زد..
همه بعد شنیدن حرفای پلیش شوکه شدن...
ات....مرده بود!
جنازشو برای ازمایش برده بودن تا بفهمن دلیل مرگش چی بوده..
اون...خودکشی کرده بود!
پلیس سریع به سرد خونه منتقلش کرد و از اونجا دفنش کردن..
نامجون اروم اروم خاکو رو قبرش میریخت و با هر بار خاک ریختن بیشتر اشک میریخت...
هربار به خودش لعنت میفرستاد
هربار بیشتر تاسف میخورد..
حسرت یبار دیدن ات داشت اذیتش میکرد...بعد خاک کردنش...اروم اروم همه رفتن...و نامجون با تنها دخترش تنها بود
نامجون:ات.....متاسفم که پدر خوبی برات نبودم....من همیشه به اجبار باعث میشدم کاری کنی...همیشه تنبیهت میکردم و باعث میشدم طرد شی....من....قدر تورو نمیدونستم..
چرا باید برای اینکه به اشتباهم پی ببرم بمیری؟....کاش میشد برگردیم قدیما...من دلم برای دختر کوچولوم که همیشه لبخند میزد تنگ شده...اگه بیام پیشت...قول میدی منو ببخشی؟...قول میدی که باهام بد نشی؟
اشکاشو پاک کرد و با ی خورده شیشه رگشو زد...پیش دخترکوچولوش خودشو خلاص کرد....الان میتونست پیش دخترش باشه...و باهاش ی زندگی دوباره رو شروع کنه..
پایان..
۹.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.