چند پارتی تهیونگ
چند پارتی تهیونگ
#_درخواستی
ویو تهیونگ:
مثل همیشه از خواب پا شدم و رفتم پایین...برا خودم صبحونه اماده کردم...امروز قرار بود برمو به ات سر بزنم....ی دلشوره عجیبی داشتم...صبحونمو خوردم...میزو جمع کردم و اماده شدم....بعد ۲۰ دیقه رسیدم...درو باز کردم و رفتم داخل..ات رو مبل نشسته بود...رفتم سمتش
تهیونگ:سلامم بیب
ات:سلام*ناراحت*
تهیونگ:خوبی؟...چرا ناراحتی لیدیم؟
اروم رفتو نزدیک ات شد
ات:ته...یونگ...*شروع کرد به گریه کردن*...میدونم کار درستی نیست روز تولدت همچین کاری بکنم....اما....بیا جدا شیم
تهیونگ شوکه شد و یکم رفت عقب تر
تهیونگ:چ....را؟...داری شوخی میکنی دیگه؟
ات:شوخی نیست....من نمیتونم تا اخرش باهات باشم...تهیونگا من عاشقتم ولی نمیتونم جز این کاری کنم*گریه*
تهیونگ:ات....چیشده؟...بهم بگو...شاید بتونم درستش کنم
ات:نمیتونی
تهیونگ:ات...هرچیم باشه باید بهم بگی
ات:خ.....ب..........من سرطان دارم.....و بیشتر از ۲ یا ۳ ماه زنده نمیمونم.....تو باید با یکی که بتونه تا اخرش باهات باشه ازدواج کنی....پس لطفا منو ول کن
تهیونگ شوکه تر از هر لحظه ای به ات خیره موند....اشک بدون کنترل خودش از چشماش پایین میریخت
تهیونگ:ا....مکان.....نداره.........ات....بگو که شوخیه.....تو نمیتونی منو ول کنی*گریه...بلند*
ات:شوخی نیست....بهتره تمومش کن...*تهیونگ حرفشو قط کرد*
تهیونگ:رابطه بین ما اینجا تموم نمیشه کیم ات...من ولت نمیکنم
کتشو برداشت و از خونه ات زد بیرون...رفت کافه نزدیک محل کار برادر ات....بهش زنگ زد
تهیونگ:الو جونگکوک*صداش گرفته بود*
کوک:الو...سلام...خوبی؟
تهیونگ:خوب نیستم...میتونی بیای کافه نزدیک محل کارت؟
کوک:اره الان میام
*۲۰ دیقه بعد*
کوک:اه...شرم...نده....دیر شد...یکم کارم طول کشید*نفس نفس*
تهیونگ اشکاشو پاک کرد و بغضشو قورت داد...با صدای گرفته شروع کرد به حرف زدن
تهیونگ:تو از سرطان ات خبر داری؟
کوک:...اره....خبر دارم
تهیونگ:سرطان چی داره؟
کوک:سرطان خون...سرطان تو کل بدنش پخش شده...و دیر فهمیده...دکترا گفتن ۲ تا ۳ ماه بیشتر زنده نمیمونه
تهیونگ:نمیتونیم دست رو دست بزاریم...باید ی کاری کنیم
کوک:فک میکنی من تاحالا نکردم؟....پیش کل دکترای سئول بردمش و همه همین حرفو زدن...براش از المان دکتر اوردم و اونم همینو گفت....چاره ای نیس..*بلند*
تهیونگ:چرا نباید چاره ای باشه...ی جا هم شده کم کاری کردی جئون...من هرطور شده درمانش میکنم*داد*
کوک:مگه من گفتم نکن؟...باشه...من کم کاری کردم تو برو دنبالش بگرد...تو راه حل پیدا کن..هرچیم باشه تو نامزدشی...من کم کاری کردم تو نکن*داد*
#_درخواستی
ویو تهیونگ:
مثل همیشه از خواب پا شدم و رفتم پایین...برا خودم صبحونه اماده کردم...امروز قرار بود برمو به ات سر بزنم....ی دلشوره عجیبی داشتم...صبحونمو خوردم...میزو جمع کردم و اماده شدم....بعد ۲۰ دیقه رسیدم...درو باز کردم و رفتم داخل..ات رو مبل نشسته بود...رفتم سمتش
تهیونگ:سلامم بیب
ات:سلام*ناراحت*
تهیونگ:خوبی؟...چرا ناراحتی لیدیم؟
اروم رفتو نزدیک ات شد
ات:ته...یونگ...*شروع کرد به گریه کردن*...میدونم کار درستی نیست روز تولدت همچین کاری بکنم....اما....بیا جدا شیم
تهیونگ شوکه شد و یکم رفت عقب تر
تهیونگ:چ....را؟...داری شوخی میکنی دیگه؟
ات:شوخی نیست....من نمیتونم تا اخرش باهات باشم...تهیونگا من عاشقتم ولی نمیتونم جز این کاری کنم*گریه*
تهیونگ:ات....چیشده؟...بهم بگو...شاید بتونم درستش کنم
ات:نمیتونی
تهیونگ:ات...هرچیم باشه باید بهم بگی
ات:خ.....ب..........من سرطان دارم.....و بیشتر از ۲ یا ۳ ماه زنده نمیمونم.....تو باید با یکی که بتونه تا اخرش باهات باشه ازدواج کنی....پس لطفا منو ول کن
تهیونگ شوکه تر از هر لحظه ای به ات خیره موند....اشک بدون کنترل خودش از چشماش پایین میریخت
تهیونگ:ا....مکان.....نداره.........ات....بگو که شوخیه.....تو نمیتونی منو ول کنی*گریه...بلند*
ات:شوخی نیست....بهتره تمومش کن...*تهیونگ حرفشو قط کرد*
تهیونگ:رابطه بین ما اینجا تموم نمیشه کیم ات...من ولت نمیکنم
کتشو برداشت و از خونه ات زد بیرون...رفت کافه نزدیک محل کار برادر ات....بهش زنگ زد
تهیونگ:الو جونگکوک*صداش گرفته بود*
کوک:الو...سلام...خوبی؟
تهیونگ:خوب نیستم...میتونی بیای کافه نزدیک محل کارت؟
کوک:اره الان میام
*۲۰ دیقه بعد*
کوک:اه...شرم...نده....دیر شد...یکم کارم طول کشید*نفس نفس*
تهیونگ اشکاشو پاک کرد و بغضشو قورت داد...با صدای گرفته شروع کرد به حرف زدن
تهیونگ:تو از سرطان ات خبر داری؟
کوک:...اره....خبر دارم
تهیونگ:سرطان چی داره؟
کوک:سرطان خون...سرطان تو کل بدنش پخش شده...و دیر فهمیده...دکترا گفتن ۲ تا ۳ ماه بیشتر زنده نمیمونه
تهیونگ:نمیتونیم دست رو دست بزاریم...باید ی کاری کنیم
کوک:فک میکنی من تاحالا نکردم؟....پیش کل دکترای سئول بردمش و همه همین حرفو زدن...براش از المان دکتر اوردم و اونم همینو گفت....چاره ای نیس..*بلند*
تهیونگ:چرا نباید چاره ای باشه...ی جا هم شده کم کاری کردی جئون...من هرطور شده درمانش میکنم*داد*
کوک:مگه من گفتم نکن؟...باشه...من کم کاری کردم تو برو دنبالش بگرد...تو راه حل پیدا کن..هرچیم باشه تو نامزدشی...من کم کاری کردم تو نکن*داد*
۸.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.