♪تک پارتی جدید♪
♪تک پارتی جدید♪
نور کم سوِ شمعی که توی دستش بود توجهت رو جلب کرد
با لباس سفید رنگی که بند های ظریفی روی یقش داشت و به طور ضربدری بسته شده بودن
همزمان که از آخرین پله پایین میومد موهای مشکی رنگش رو که روی پیشونیش ریخته بود رو کنار زد و نزدیکت شد
دامن پف دار و آبی سلطنتی رنگت رو از روی مبل جمع کرد و کنارت نشست
آروم به چشم هات تیرهت خیره شد
دستهِ نازکی از موهات که روی گونهت افتاده بود رو پشت گوشت گذاشت و بهت خیره شد: اوه امروز زیبا تر از دیروز شدی.. بانوی من!
خنده لطیفی سر دادی و بعد از قرار دادن انگشت بین صفحات کتاب بهش خیره شدی: و تو هم دلفریب تر از قبل شده کیم تهیونگ شی!
لبخند دلربایی تحویلت داد و بعد از قرار دادن شمع روی میز سرش رو روی زانو هات گذاشت: یه روح خسته و سرگردون! اون زندگی میکنه..ولی به سختی حرف هاش رو بیان میکنه!
اون روح منتظر اینه که مثل قدیم عشقش بیاد کنارش بایسته!
*لبخند آرومی زد و ادامه داد: اون دیوونه نیست... اون فقط به این اتفاق اعتقاد داره!
@nila1529
اون، عشقش رو همه جا میبینه!!
اون کنار در ایستاده، همراه گل رز تو دستش! جز معشوقش انتظار شخص دیگه ایی رپ نمیکشه!
*چشم های بادومیش رو بست و گوشه چشمش رو با انگشت هاش فشار داد
هوا به شدت سنگین بود..مثل باری که روی قلب تهیونگ بود!
به اعماق قلبش که فرو میرفت با چهره ایی خالی رو به رو میشد!
تمام وجودش توی ذهنش فرو میرفت و با رویا هاش صحبت میکرد؛
اون..فقط یه عاشقه! عاشق همون دختری که سرش رو روی پاهاش گذاشته!
مثل گل رزی که توی آتیش میسوخت به ا.ت خیره شده بود ... شاید در حسرت بود..
در حسرت توجهش
در حسرت چشم هاش
در حسرت آغوشش
در حسرت بوسیدنش!!
دست های ظریف ا.ت دور گونهش پیچید و آروم به چشم های تهیونگ خیره شد: پسری که با گل رز جلوی در ایستادی!نمیخوای از خیال بیای بیرون؟
چشم های تهیونگ توی چشم های ا.ت قفل شد
ا.ت زیر لب زمزمه کرد: در داستان عشق او گمشده.!
تهیونگ با لبخند محو شده ادامه داد: دستم رو بگیر! من هنوز به رویای تو معتادم! و میخوام توی این رویا بمونم!
تهیونگ با لبخند دلنشینی زمزمه کرد: در داستان عشق تو!
خبخبخب
به نظرتون چطور بود بلوبریام؟؟
کامنت و لایک یادت نره بلوبری
نور کم سوِ شمعی که توی دستش بود توجهت رو جلب کرد
با لباس سفید رنگی که بند های ظریفی روی یقش داشت و به طور ضربدری بسته شده بودن
همزمان که از آخرین پله پایین میومد موهای مشکی رنگش رو که روی پیشونیش ریخته بود رو کنار زد و نزدیکت شد
دامن پف دار و آبی سلطنتی رنگت رو از روی مبل جمع کرد و کنارت نشست
آروم به چشم هات تیرهت خیره شد
دستهِ نازکی از موهات که روی گونهت افتاده بود رو پشت گوشت گذاشت و بهت خیره شد: اوه امروز زیبا تر از دیروز شدی.. بانوی من!
خنده لطیفی سر دادی و بعد از قرار دادن انگشت بین صفحات کتاب بهش خیره شدی: و تو هم دلفریب تر از قبل شده کیم تهیونگ شی!
لبخند دلربایی تحویلت داد و بعد از قرار دادن شمع روی میز سرش رو روی زانو هات گذاشت: یه روح خسته و سرگردون! اون زندگی میکنه..ولی به سختی حرف هاش رو بیان میکنه!
اون روح منتظر اینه که مثل قدیم عشقش بیاد کنارش بایسته!
*لبخند آرومی زد و ادامه داد: اون دیوونه نیست... اون فقط به این اتفاق اعتقاد داره!
@nila1529
اون، عشقش رو همه جا میبینه!!
اون کنار در ایستاده، همراه گل رز تو دستش! جز معشوقش انتظار شخص دیگه ایی رپ نمیکشه!
*چشم های بادومیش رو بست و گوشه چشمش رو با انگشت هاش فشار داد
هوا به شدت سنگین بود..مثل باری که روی قلب تهیونگ بود!
به اعماق قلبش که فرو میرفت با چهره ایی خالی رو به رو میشد!
تمام وجودش توی ذهنش فرو میرفت و با رویا هاش صحبت میکرد؛
اون..فقط یه عاشقه! عاشق همون دختری که سرش رو روی پاهاش گذاشته!
مثل گل رزی که توی آتیش میسوخت به ا.ت خیره شده بود ... شاید در حسرت بود..
در حسرت توجهش
در حسرت چشم هاش
در حسرت آغوشش
در حسرت بوسیدنش!!
دست های ظریف ا.ت دور گونهش پیچید و آروم به چشم های تهیونگ خیره شد: پسری که با گل رز جلوی در ایستادی!نمیخوای از خیال بیای بیرون؟
چشم های تهیونگ توی چشم های ا.ت قفل شد
ا.ت زیر لب زمزمه کرد: در داستان عشق او گمشده.!
تهیونگ با لبخند محو شده ادامه داد: دستم رو بگیر! من هنوز به رویای تو معتادم! و میخوام توی این رویا بمونم!
تهیونگ با لبخند دلنشینی زمزمه کرد: در داستان عشق تو!
خبخبخب
به نظرتون چطور بود بلوبریام؟؟
کامنت و لایک یادت نره بلوبری
۳۷.۳k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.