فصل ششم
#فصل_ششم
# داخل دفتر، روی میز، لیوان آب و چند قرص دیده می شود. پریـا سرش را روی میز گذاشته و به مصیبتی که دچار آن شده فکر مـی کند. حرف های دکتر لحظه ای رهـایش نکـرده و همچنـان آزارش
می دهد، فکر بیماری چنان اعصاب او را بهم ریخته، که دائمـا زیـر لب ناله می کند:
آخه چرا من؟... مگه من چی کار کردم که این جوری باید شکنجه بشم... وای، باورم نمی شه،...کاش همه اینا خواب بود...کـاش کسـی منو از این خواب، از این کـابوس بیـدار مـی کـرد... خـدایا بـه دادم
برس... دارم دیوونه می شم.
چشمانش پر از اشک شده و بلند بلند گریه می کند. احساس مـی کند همه امیدش، همه آرزوهایی که بـرای آینـده داشـته، بـا چنـد جمله دکتر نابود شده است! تا به حال صدای مهمانها کـه در حـال صحبت یا خندیدن هستند و صدای پرسنل کـه در حـال پـذیرایی ازآنهایند، یا بوی غذا که در فضا پخش شده تا این حد برای او آزار
دهنده نبوده است! محـیط مهمانسـرایی کـه تـا قبـل از رفـتن بـه آزمایشگاه، بهترین و ارزشمندترین مکانی بود که مـی شـناخت، در کمتر از ساعاتی ارزش خود را از دسـت داده و نـزد او رنـگ باختـه
است، گویی همه چیز برای او تمام شده و دنیایش در حال نـابودی است.
همچنان که در غم و ماتم خـود غوطـه ور اسـت، بـا صـدای در بـه زحمت خودش را جمع جور کرده و با عصبانیت می گوید:
مگه نگفتم کسی نیاد تو!
شیرین از پشت در می گوید:
منم، باز کن.
- می خوام یه خورده تنها باشم. - بذار ببینم چی شده! چرا درو رو خودت قفل کردی؟
پریا اشکهایش را پاک کرده و در را باز می کند. شیرین به محـض داخل شدن متوجه حال بد او شده و با نگرانی می پرسد:
چی شده، چرا با خودت این جوری می کنی؟
- چیزی نیس. - جواب آزمایش رو گرفتی؟
پریا برای اینکه حرف را عوض کند، می گوید:
تو مث اینکه واقعا تصمیم گرفتی از صابر جدا شی، مگه قـرار نشـد
کمتر بیایی اینجا؟
- تو رو خدا جواب منو بده، دکتر چی گفته که اینقدر بهم ریختی؟
پریا کمی مکث کرده، بعد با بغض پاسخ می دهد:
وای، شیرین بدبخت شدم.
شیرین با شنیدن این حرف، با ناراحتی می پرسد:
درست حرف بزن ببینم چی شده؟ مردم از نگرانی. - فکر کنم بیماری لاعلاج گرفته باشم.
- زبونتو گاز بگیر، این چه حرفیه؟ - دکتر به جواب آزمایشم مشکوک شده. - خب این که دلیل نمی شه، خیلی از دکترا اشتباه می کنند. - آخه یه جوری حرف زد انگار داشت یـه چیـزی رو ازم قـایم مـی کرد.
- درست بگو ببینم چی گفت؟
بغضش ترکیده و در حالی که گریه می کند
جواب می دهد:
ناراحت بود از اینکه دیر اومدم برای آزمایش گفـت هـر جـور شـده
باید برای مداوا برم تهران.
شیرین که برای اولین بار است گریه او را مـی بینـد، بسـیار متـاثر
شده و به زحمت جلوی گریه خود را می گیرد. بعد جعبـه دسـتمال
کاغذی را به سمتش گرفته و می گوید:
تو رو خدا اشکاتو پاک کن، من طاقت گریه کردن تو رو ندارم.
پریا دستمالی برداشته و اشکهایش را پاک می کنـد در این لحظه تلفن همراه پریا به صدا در می آید. او گوشی خود را
از کیفش در می آورد و با دیدن آن، در حالی که هـول کـرده، مـی گوید:
وای مسعوده، حالا چی بهش بگم؟! - خودتو کنترل کن. - میترسم اگه باهاش حرف بزنم، متوجه موضوع بشه. - اگه جواب ندی که بدتره.
پریا تلفن را به سمت شیرین می گیرد و می گوید:
بیا، بهش بگو رفته بیرون، موبایلش روی میز جا مونده. - اینجوری شک نمی کنه؟ - بگیر، الان قطع می شه.
شیرین تلفن را گرفته و جواب می دهد:
الو سلام آقا مسعود.... شیرینم...خیلی ممنون...آره موبایلشو رو میز
جا گذاشته...نمی دونم الان همین جا بود، فکـر کـنم رفـت بیـرون،
اومد می گم بهتون زنگ بزنه ...خداحافظ. - ببخشین شیرین جون. - بالاخره که باید راستشو بهش بگی. - فعلا ندونه بهتره، وگرنه نمی ذاره برم تهـران. هرجـور شـده بایـد فردا برم تکلیف اجاره رو با نادر روشن کنم. - آخه تو با این حالِت می خوای بری بهش چی بگی؟
- چاره ای ندارم، اوضام خیلی بهم ریخته، از یه طرف قضیه نـادر، از طرفی هم این بیماری داره دیونم می کنـه، حـالا تـو ایـن هـاگیرو واگیرم ماشینمو دزدیدن.
- کجا دزدیدن؟ - جلوی مطب. - به پلیس زنگ زدی؟
- فعلا بچه ها رو فرستادم دنبالش، اگه پیدا نکردن با پلیس تمـاس می گیرن.
- حالا نمی خواد زیاد غصه بخوری، قول مـی دم کـه کـارا درسـت بشه.
- نه اوضاع من پیچیده تر از اینه که درسـت بشـه، همـه بلاهـا یـه
دفعه رو سرم نازل شده.
- از تو بعیده خانوم مدیرکه اینقدر ناامید باشی، تو همیشه همـه رو به امید داشتن ترغیب می کردی!
- نمی دونم، شاید دارم تقاص گناهامو پس می دم.
- کدوم گناه؟ تو که کاری نکردی، این قبیل مشـکلات بـرای همـه پیش می آد.
- وای، خدا کنه آزمایشگاه تهران جوابش منفی باشه.
- پس حالا که می خوای بری بذار منم باهات بیام. - کجا؟ باز می خوای صا
# داخل دفتر، روی میز، لیوان آب و چند قرص دیده می شود. پریـا سرش را روی میز گذاشته و به مصیبتی که دچار آن شده فکر مـی کند. حرف های دکتر لحظه ای رهـایش نکـرده و همچنـان آزارش
می دهد، فکر بیماری چنان اعصاب او را بهم ریخته، که دائمـا زیـر لب ناله می کند:
آخه چرا من؟... مگه من چی کار کردم که این جوری باید شکنجه بشم... وای، باورم نمی شه،...کاش همه اینا خواب بود...کـاش کسـی منو از این خواب، از این کـابوس بیـدار مـی کـرد... خـدایا بـه دادم
برس... دارم دیوونه می شم.
چشمانش پر از اشک شده و بلند بلند گریه می کند. احساس مـی کند همه امیدش، همه آرزوهایی که بـرای آینـده داشـته، بـا چنـد جمله دکتر نابود شده است! تا به حال صدای مهمانها کـه در حـال صحبت یا خندیدن هستند و صدای پرسنل کـه در حـال پـذیرایی ازآنهایند، یا بوی غذا که در فضا پخش شده تا این حد برای او آزار
دهنده نبوده است! محـیط مهمانسـرایی کـه تـا قبـل از رفـتن بـه آزمایشگاه، بهترین و ارزشمندترین مکانی بود که مـی شـناخت، در کمتر از ساعاتی ارزش خود را از دسـت داده و نـزد او رنـگ باختـه
است، گویی همه چیز برای او تمام شده و دنیایش در حال نـابودی است.
همچنان که در غم و ماتم خـود غوطـه ور اسـت، بـا صـدای در بـه زحمت خودش را جمع جور کرده و با عصبانیت می گوید:
مگه نگفتم کسی نیاد تو!
شیرین از پشت در می گوید:
منم، باز کن.
- می خوام یه خورده تنها باشم. - بذار ببینم چی شده! چرا درو رو خودت قفل کردی؟
پریا اشکهایش را پاک کرده و در را باز می کند. شیرین به محـض داخل شدن متوجه حال بد او شده و با نگرانی می پرسد:
چی شده، چرا با خودت این جوری می کنی؟
- چیزی نیس. - جواب آزمایش رو گرفتی؟
پریا برای اینکه حرف را عوض کند، می گوید:
تو مث اینکه واقعا تصمیم گرفتی از صابر جدا شی، مگه قـرار نشـد
کمتر بیایی اینجا؟
- تو رو خدا جواب منو بده، دکتر چی گفته که اینقدر بهم ریختی؟
پریا کمی مکث کرده، بعد با بغض پاسخ می دهد:
وای، شیرین بدبخت شدم.
شیرین با شنیدن این حرف، با ناراحتی می پرسد:
درست حرف بزن ببینم چی شده؟ مردم از نگرانی. - فکر کنم بیماری لاعلاج گرفته باشم.
- زبونتو گاز بگیر، این چه حرفیه؟ - دکتر به جواب آزمایشم مشکوک شده. - خب این که دلیل نمی شه، خیلی از دکترا اشتباه می کنند. - آخه یه جوری حرف زد انگار داشت یـه چیـزی رو ازم قـایم مـی کرد.
- درست بگو ببینم چی گفت؟
بغضش ترکیده و در حالی که گریه می کند
جواب می دهد:
ناراحت بود از اینکه دیر اومدم برای آزمایش گفـت هـر جـور شـده
باید برای مداوا برم تهران.
شیرین که برای اولین بار است گریه او را مـی بینـد، بسـیار متـاثر
شده و به زحمت جلوی گریه خود را می گیرد. بعد جعبـه دسـتمال
کاغذی را به سمتش گرفته و می گوید:
تو رو خدا اشکاتو پاک کن، من طاقت گریه کردن تو رو ندارم.
پریا دستمالی برداشته و اشکهایش را پاک می کنـد در این لحظه تلفن همراه پریا به صدا در می آید. او گوشی خود را
از کیفش در می آورد و با دیدن آن، در حالی که هـول کـرده، مـی گوید:
وای مسعوده، حالا چی بهش بگم؟! - خودتو کنترل کن. - میترسم اگه باهاش حرف بزنم، متوجه موضوع بشه. - اگه جواب ندی که بدتره.
پریا تلفن را به سمت شیرین می گیرد و می گوید:
بیا، بهش بگو رفته بیرون، موبایلش روی میز جا مونده. - اینجوری شک نمی کنه؟ - بگیر، الان قطع می شه.
شیرین تلفن را گرفته و جواب می دهد:
الو سلام آقا مسعود.... شیرینم...خیلی ممنون...آره موبایلشو رو میز
جا گذاشته...نمی دونم الان همین جا بود، فکـر کـنم رفـت بیـرون،
اومد می گم بهتون زنگ بزنه ...خداحافظ. - ببخشین شیرین جون. - بالاخره که باید راستشو بهش بگی. - فعلا ندونه بهتره، وگرنه نمی ذاره برم تهـران. هرجـور شـده بایـد فردا برم تکلیف اجاره رو با نادر روشن کنم. - آخه تو با این حالِت می خوای بری بهش چی بگی؟
- چاره ای ندارم، اوضام خیلی بهم ریخته، از یه طرف قضیه نـادر، از طرفی هم این بیماری داره دیونم می کنـه، حـالا تـو ایـن هـاگیرو واگیرم ماشینمو دزدیدن.
- کجا دزدیدن؟ - جلوی مطب. - به پلیس زنگ زدی؟
- فعلا بچه ها رو فرستادم دنبالش، اگه پیدا نکردن با پلیس تمـاس می گیرن.
- حالا نمی خواد زیاد غصه بخوری، قول مـی دم کـه کـارا درسـت بشه.
- نه اوضاع من پیچیده تر از اینه که درسـت بشـه، همـه بلاهـا یـه
دفعه رو سرم نازل شده.
- از تو بعیده خانوم مدیرکه اینقدر ناامید باشی، تو همیشه همـه رو به امید داشتن ترغیب می کردی!
- نمی دونم، شاید دارم تقاص گناهامو پس می دم.
- کدوم گناه؟ تو که کاری نکردی، این قبیل مشـکلات بـرای همـه پیش می آد.
- وای، خدا کنه آزمایشگاه تهران جوابش منفی باشه.
- پس حالا که می خوای بری بذار منم باهات بیام. - کجا؟ باز می خوای صا
۲۴.۴k
۰۱ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.