فصل پنجم
#فصل_پنجم
#پریا داخل آزمایشگاه شده و از منشی آنجا می پرسد:
سلام، اومدم جواب آزمایشم رو بگیرم. - شماخانومه؟ - پریا شمس.
- برگه آزمایش شما تو اتاق دکتر تابشه (بـا دسـت بـه اتـاق دکتـر
اشاره می کند) بفرمایین داخل.
- نمی دونی چی کارم داره؟
- نه، نمی دونم، بفرمایید داخل بهتون می گه.
پریا در اتاق را زده و داخل می شود، دکتر که زن میانسالی اسـت،
برگه آزمایش او را از روی میزش برداشته و می گوید:
خانوم شمس؟
- بله، با من امری داشتین؟
- شما چند وقته دچار این عارضه شدین؟
- دو ماهی می شه.
- چرا زودتر نیومدین آزمایش بدین؟
پریا با نگرانی جواب می دهد:
خوب، فکر می کردم از خستگی زیاده، چون من کـارم یـه جوریـه
که دائما سرپام.
- خستگی هم بی تاثیر نیس ولی...
- تو رو خدا اگه چیزی شده بهم بگین.
- ... مورد عجیـب و نگران کننده ای نیست، فقط، یه کم مشکوکم، به نظرم بهتره کـه شما برین تهران چون امکاناتش بیشتر از اینجاس.
در حالی استرس تمام وجود پریا را گرفته می گوید:
من فردا... قراره برم تهران...
- پس من با منشی دکتر خرسند تماس
می گیرم تا برات وقت فردا رو بگیرم.
پریا شماره و نشانی را از دکتر می گیرد و با ناراحتی از آزمایشـگاه خارج می شود و به سمت خیابانی که اتومبیل خود را پـارک کـرده بود می رود، با ناامیدی هرچه این طـرف
و آن طرف را نگاه می کند، اتومبیل خود را پیدا نمی کند، در حالی که حالت سر گیجه به او دست داده و مانند آدمی می مانـد کـه در یک لحظه همه چیزخود را از دست داده اسـت،با عجلـه خیابـان را
بالا و پایین می رود، بعد در حالی که نفس نفس مـی زنـد، داخـل مغازه ای می شود و با ناامیدی از صاحب مغازه می پرسد:
ببخشین شما یه پژوی سفید رنگ اینجا ندیدین؟ - احتمالا جای دیگه پارک کردین، چون این پراید از صبه اینجاس. - خدایا، پس من اینو کجا پارک کردم؟! - نگران نباشین، خدا رو شکر از مـوقعی کـه سـر چهـارراه دوربـین
وصل کردن، دزدا دیگه می ترسن تو این خیابون دزدی کنن.
پریا تشکر کرده و از مغازه بیرون می آید، امـا همچنـان مستاصـل است. در حالی که خستگی به او فشار آورده، تصمیم می گیـرد کـه با تاکسی به مهمانسرا برگردد. کنار خیابـان ایسـتاده و منتظـر مـی ماند.
دقایقی بعد یک اتومبیل پراید جلوی او توقف کرده و پریا سوار می شود، راننده به محض سوار شدن پریا، در حالی که مبهوت زیبـایی او شده صدای ضبط اتومبیل را زیاد می کند. لحظاتی بعد برای اینکه سر صحبت را باز کند، می گوید:
می گن این مهمونسـرای مرواریـد خیلـی تعریفیـه، حتمـا شـمام تعریفشو شنیدین، البته اینم بگما خیلی گـرون حسـاب مـی کنـه،
شما تو این شهر مهمونین دیگه، درسته؟
پریا توجهی به او نمی کند.
- خانوم انگار حالتون خوب نیست؟! پریا که از صدای ضبط حالت تهوع گرفته، می گوید: می شه یکم صدای ضبط رو کم کنین.
راننده صدای ضبط را کم کرده و ادامه می دهد:
من فکر می کردم از این آهنگ خوشتون بیاد، چون تازه تـو بـازار پخش شده (دنده را عوض کرده و مجددا از آیینه نگـاه مـی کنـد)
مث اینکه خدایی بود سوار ماشین من شدین، آخه من آشـنا پاشـنا زیاد دارم، اگه خواستین یه مهمونسرای می برمتون که هم بهتـر از مرواریده، هم ارزونتر، فقط کافیه شما اوکی بدین.
پریا که از صحبت های راننده عصبانی شده است پشت چراغ قرمـز در را باز کرده و مبلغی داخل اتومبیل می اندازد و در را محکم می بندد.
راننده که از این حرکت او شوکه شده، با ناراحتی می گوید:
چرا درو می کوبی، من که چیزی نگفتم عصبانی شدی، حالا کجـا داری میری، هنوز نرسیدیم که؟
#نشرداستان
#زندگی_مه_آلود_پریا
#سیدمرتضی_مصطفوی
#Life_Paria
#پریا داخل آزمایشگاه شده و از منشی آنجا می پرسد:
سلام، اومدم جواب آزمایشم رو بگیرم. - شماخانومه؟ - پریا شمس.
- برگه آزمایش شما تو اتاق دکتر تابشه (بـا دسـت بـه اتـاق دکتـر
اشاره می کند) بفرمایین داخل.
- نمی دونی چی کارم داره؟
- نه، نمی دونم، بفرمایید داخل بهتون می گه.
پریا در اتاق را زده و داخل می شود، دکتر که زن میانسالی اسـت،
برگه آزمایش او را از روی میزش برداشته و می گوید:
خانوم شمس؟
- بله، با من امری داشتین؟
- شما چند وقته دچار این عارضه شدین؟
- دو ماهی می شه.
- چرا زودتر نیومدین آزمایش بدین؟
پریا با نگرانی جواب می دهد:
خوب، فکر می کردم از خستگی زیاده، چون من کـارم یـه جوریـه
که دائما سرپام.
- خستگی هم بی تاثیر نیس ولی...
- تو رو خدا اگه چیزی شده بهم بگین.
- ... مورد عجیـب و نگران کننده ای نیست، فقط، یه کم مشکوکم، به نظرم بهتره کـه شما برین تهران چون امکاناتش بیشتر از اینجاس.
در حالی استرس تمام وجود پریا را گرفته می گوید:
من فردا... قراره برم تهران...
- پس من با منشی دکتر خرسند تماس
می گیرم تا برات وقت فردا رو بگیرم.
پریا شماره و نشانی را از دکتر می گیرد و با ناراحتی از آزمایشـگاه خارج می شود و به سمت خیابانی که اتومبیل خود را پـارک کـرده بود می رود، با ناامیدی هرچه این طـرف
و آن طرف را نگاه می کند، اتومبیل خود را پیدا نمی کند، در حالی که حالت سر گیجه به او دست داده و مانند آدمی می مانـد کـه در یک لحظه همه چیزخود را از دست داده اسـت،با عجلـه خیابـان را
بالا و پایین می رود، بعد در حالی که نفس نفس مـی زنـد، داخـل مغازه ای می شود و با ناامیدی از صاحب مغازه می پرسد:
ببخشین شما یه پژوی سفید رنگ اینجا ندیدین؟ - احتمالا جای دیگه پارک کردین، چون این پراید از صبه اینجاس. - خدایا، پس من اینو کجا پارک کردم؟! - نگران نباشین، خدا رو شکر از مـوقعی کـه سـر چهـارراه دوربـین
وصل کردن، دزدا دیگه می ترسن تو این خیابون دزدی کنن.
پریا تشکر کرده و از مغازه بیرون می آید، امـا همچنـان مستاصـل است. در حالی که خستگی به او فشار آورده، تصمیم می گیـرد کـه با تاکسی به مهمانسرا برگردد. کنار خیابـان ایسـتاده و منتظـر مـی ماند.
دقایقی بعد یک اتومبیل پراید جلوی او توقف کرده و پریا سوار می شود، راننده به محض سوار شدن پریا، در حالی که مبهوت زیبـایی او شده صدای ضبط اتومبیل را زیاد می کند. لحظاتی بعد برای اینکه سر صحبت را باز کند، می گوید:
می گن این مهمونسـرای مرواریـد خیلـی تعریفیـه، حتمـا شـمام تعریفشو شنیدین، البته اینم بگما خیلی گـرون حسـاب مـی کنـه،
شما تو این شهر مهمونین دیگه، درسته؟
پریا توجهی به او نمی کند.
- خانوم انگار حالتون خوب نیست؟! پریا که از صدای ضبط حالت تهوع گرفته، می گوید: می شه یکم صدای ضبط رو کم کنین.
راننده صدای ضبط را کم کرده و ادامه می دهد:
من فکر می کردم از این آهنگ خوشتون بیاد، چون تازه تـو بـازار پخش شده (دنده را عوض کرده و مجددا از آیینه نگـاه مـی کنـد)
مث اینکه خدایی بود سوار ماشین من شدین، آخه من آشـنا پاشـنا زیاد دارم، اگه خواستین یه مهمونسرای می برمتون که هم بهتـر از مرواریده، هم ارزونتر، فقط کافیه شما اوکی بدین.
پریا که از صحبت های راننده عصبانی شده است پشت چراغ قرمـز در را باز کرده و مبلغی داخل اتومبیل می اندازد و در را محکم می بندد.
راننده که از این حرکت او شوکه شده، با ناراحتی می گوید:
چرا درو می کوبی، من که چیزی نگفتم عصبانی شدی، حالا کجـا داری میری، هنوز نرسیدیم که؟
#نشرداستان
#زندگی_مه_آلود_پریا
#سیدمرتضی_مصطفوی
#Life_Paria
۷.۰k
۲۷ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.