فصل چهارم
#فصل_چهارم
#پریا چنـان نگرانـی عزیـز و اسـترس رو در رو شـدن بـا نـادر آزارش می دهد، که لحظه ای خواب به چشمانش نمی آیـد. در حـالی کـه روی مبل نشسته، بی اختیار بدون اینکه به تلویزیـون توجـه کنـد،
شبکه های آن را عوض می کند.
مسعود که متوجه نگرانی او شده، از روی تخت بلند می شود و به پذیرایی آمده و می پرسد:
چیزی شده عزیزم، چرا نمی آی بخوابی! - نمی دونم چرا امشب بی خوابی زده سرم! - رنگت چرا اینقدر پریده! (پیشانی او را لمس می کنـد) پیشـونیتم
که یخه. - فکر کنم یکم فشارم افتاده.
مسعود به آشپز خانه می رود و بعد از دقـایقی بـا یـک لیـوان آب پرتقال بر گشته و می گوید:
چرا نمی ری یه آزمایش بدی؟
- فردا وقت کنم، می رم. - تو رو خدا یکم به فکر خودت بـاش، آخـه صـب تـا شـب تـو اون مهمونسرا بدو بدو می کنی، که چی بشـه؟ بابـا اونجـا رو بسـپر بـه آقای اسدی خیال خودتو راحت کن.
پریا آب پرتقال را به آرامی می نوشد و جواب می دهد:
نه، نمی تونم، تازه تو تموم مهمونسراهای کاشان اول شدیم. - وقتی سلامتی نباشه، اینا به چه دردت مـی خوره، اصلا بگو تو ایران اول شدین، آخرش که چی؟ - تو که منو می شناسی چقدر آدم پرانرژیم، اگه یـه روز کـار نکـنم
از بین می رم . مسعود که گویی دنبال فرصت می گشته، تـا کمـی بـا او درد دل
کند، روبروی همسـرش روی زمـین مـی نشـیند، دسـتهای پریـا را گرفته و با احساس می گوید:
ببین، چند وقت بود که مـی خواسـتم مطلبـی رو بهـت بگـم، امـا فرصت نمی شد، چون می دیدم که شـبا خسـته و کوفتـه مـی آی خونه، با خودم می گفتم، باشه یه وقت دیگه، احساس می کنم کـه این مهمونسرا داره بین من و تو فاصله می ندازه، عذاب مـی کشـم،
وقتی مـی آم خونـه و مـی بیـنم کـه هنـوز نیومـدی! خـودت کـه می دونی، من چقدر دوست دارم همه لحظه ها با تو باشـم، صـداتو بشنوم، نگات کنم، از وجودت لذت ببرم.
پریا بـا ناراحتی می گوید:
راست می گی عزیزم، حق با توئه، من این روزا خیلی ذهنم درگیـر کاره،... مسعود؟
- جان مسعود!
- من پس فردا باید برم تهران.
- تهران؟!
- آره، هم عزیزو ببینم، هم یسری کارای عقب افتاده دارم که حتما باید انجامشون بدم.
- تو که می گی نمی تونی مهمونسرارو بسپری به اسدی، حالا چـی شده یدفعه تصمیم گرفتی بری تهران؟ - مجبورم، کارم خیلی واجبه.
- حالا چه کاری که از مهمونسرا واجب تره؟ -کاره دیگه!
پریا تلویزیون را خاموش کرده و به سمت اتاق می رود. مسعود به دنبال او رفته و می گوید:
نگفتی کار مهمت چیه؟.
پریا در حالی که روی تخت می نشیند با ناراحتی جواب می دهد: نادر شیش ماهه که اجاره رو نداده.
مسعود با شنیدن این حرف با ناراحتی کنار او نشسته و مـی گویـد:
چی؟ شیش ماه! پس عزیز چیکار می کرده؟
- اعصابم بهم ریخت، وقتی فهمیدم، تو این چند وقت با چندر غـازه مستاجری سر کرده.
- چرا اجاره رو نداده؟
- نمی دونم، می گه دارم ور شکست می شم. فکر می کنه می تونه
با این دروغا سر من کلاه بذاره.
- من که پاک گیج شدم، برای چی می خواد سر تو کلاه بذاره؟ - تو هنوز نادر رو نمی شناسی، اون حاضره بخاطر پول دست به هر کاری بزنه. - عجب آدمیه!
- حالا هرجور شده باید برم تهران.
- می خوای بری چی بهش بگی؟ چند روز صـبر کـن، مـن کـارامو راس و ریس کنم، با هم بریم پیشش. - نه، بیشتر از این نمی تونم صبر کنم.
- به نظرم با آدمـی مثـل نادر کـه بـه خـاطر پـول سـر نزدیکتـرین
فامیلش کلاه می ذاره، حرف زدن هیچ فایده ای نداره، تنها راهـش
اینه که چند روز صبر کنی تا باهام بریم، اگه دیـدیم بـازی در آورد
ازش شکایت می کنیم.
- آخه نمی خوام کار به اونجا بکشه، بالاخره تو فامیل خوبیت نداره.
- اگه اون این چیزا حالیش بود که حق زن عموشو نمی خورد. - راستشو بخوای اون خواسته با این کار با من لج کنه.
- باتو؟!
- آخه چه جوری بگم... قبل از تو اون خواستگارم بود، اما من بهـش
جواب رد دادم، فکرشو نمی کردم این قـدر عقـده ای باشـه بخـواد
تلافی کنه.
- راست می گی؟! پس این آقا نـادر ، عاشـق بـوده، اونـم عاشـق
پریای من، چشمم روشن.
- اِ مسعود، شوخیت گرفته، من دارم جدی حرف می زنم.
با شیطنت می پرسد:
راستشو بگو ناقلا، تو هم بهش علاقه داشتی؟
پریا با شنیدن این جمله با کمی مکث جواب می دهد:
اولش آره، ولی یه کم که بیشتر با روحیاتش آشنا شدم، دیـدم بـه
درد زندگی نمی خوره. - نگفته بودی کلک! - آخه لزومی نمی دیدم که به تو بگم، خود تو قبل از ازدواج با من،
به کسی علاقه نداشتی!؟ - حالا هر چی بوده گذشته، ولی با این اوصاف صلاح نیست تنها بری، می ترسم باهاش درگیر شی، مگه نمی گی از تو عقـده داره، یه موقع اگه یه چیزی بهت بگه چی؟ - تو مث اینکه هنوز منو نشناختی، اگه بخواد حرف بـی ربـط بزنـه،
یه بلایی سرش میارم که تو کتابا بنویسن.
- می دونم خانوم مدیر، ولی
#پریا چنـان نگرانـی عزیـز و اسـترس رو در رو شـدن بـا نـادر آزارش می دهد، که لحظه ای خواب به چشمانش نمی آیـد. در حـالی کـه روی مبل نشسته، بی اختیار بدون اینکه به تلویزیـون توجـه کنـد،
شبکه های آن را عوض می کند.
مسعود که متوجه نگرانی او شده، از روی تخت بلند می شود و به پذیرایی آمده و می پرسد:
چیزی شده عزیزم، چرا نمی آی بخوابی! - نمی دونم چرا امشب بی خوابی زده سرم! - رنگت چرا اینقدر پریده! (پیشانی او را لمس می کنـد) پیشـونیتم
که یخه. - فکر کنم یکم فشارم افتاده.
مسعود به آشپز خانه می رود و بعد از دقـایقی بـا یـک لیـوان آب پرتقال بر گشته و می گوید:
چرا نمی ری یه آزمایش بدی؟
- فردا وقت کنم، می رم. - تو رو خدا یکم به فکر خودت بـاش، آخـه صـب تـا شـب تـو اون مهمونسرا بدو بدو می کنی، که چی بشـه؟ بابـا اونجـا رو بسـپر بـه آقای اسدی خیال خودتو راحت کن.
پریا آب پرتقال را به آرامی می نوشد و جواب می دهد:
نه، نمی تونم، تازه تو تموم مهمونسراهای کاشان اول شدیم. - وقتی سلامتی نباشه، اینا به چه دردت مـی خوره، اصلا بگو تو ایران اول شدین، آخرش که چی؟ - تو که منو می شناسی چقدر آدم پرانرژیم، اگه یـه روز کـار نکـنم
از بین می رم . مسعود که گویی دنبال فرصت می گشته، تـا کمـی بـا او درد دل
کند، روبروی همسـرش روی زمـین مـی نشـیند، دسـتهای پریـا را گرفته و با احساس می گوید:
ببین، چند وقت بود که مـی خواسـتم مطلبـی رو بهـت بگـم، امـا فرصت نمی شد، چون می دیدم که شـبا خسـته و کوفتـه مـی آی خونه، با خودم می گفتم، باشه یه وقت دیگه، احساس می کنم کـه این مهمونسرا داره بین من و تو فاصله می ندازه، عذاب مـی کشـم،
وقتی مـی آم خونـه و مـی بیـنم کـه هنـوز نیومـدی! خـودت کـه می دونی، من چقدر دوست دارم همه لحظه ها با تو باشـم، صـداتو بشنوم، نگات کنم، از وجودت لذت ببرم.
پریا بـا ناراحتی می گوید:
راست می گی عزیزم، حق با توئه، من این روزا خیلی ذهنم درگیـر کاره،... مسعود؟
- جان مسعود!
- من پس فردا باید برم تهران.
- تهران؟!
- آره، هم عزیزو ببینم، هم یسری کارای عقب افتاده دارم که حتما باید انجامشون بدم.
- تو که می گی نمی تونی مهمونسرارو بسپری به اسدی، حالا چـی شده یدفعه تصمیم گرفتی بری تهران؟ - مجبورم، کارم خیلی واجبه.
- حالا چه کاری که از مهمونسرا واجب تره؟ -کاره دیگه!
پریا تلویزیون را خاموش کرده و به سمت اتاق می رود. مسعود به دنبال او رفته و می گوید:
نگفتی کار مهمت چیه؟.
پریا در حالی که روی تخت می نشیند با ناراحتی جواب می دهد: نادر شیش ماهه که اجاره رو نداده.
مسعود با شنیدن این حرف با ناراحتی کنار او نشسته و مـی گویـد:
چی؟ شیش ماه! پس عزیز چیکار می کرده؟
- اعصابم بهم ریخت، وقتی فهمیدم، تو این چند وقت با چندر غـازه مستاجری سر کرده.
- چرا اجاره رو نداده؟
- نمی دونم، می گه دارم ور شکست می شم. فکر می کنه می تونه
با این دروغا سر من کلاه بذاره.
- من که پاک گیج شدم، برای چی می خواد سر تو کلاه بذاره؟ - تو هنوز نادر رو نمی شناسی، اون حاضره بخاطر پول دست به هر کاری بزنه. - عجب آدمیه!
- حالا هرجور شده باید برم تهران.
- می خوای بری چی بهش بگی؟ چند روز صـبر کـن، مـن کـارامو راس و ریس کنم، با هم بریم پیشش. - نه، بیشتر از این نمی تونم صبر کنم.
- به نظرم با آدمـی مثـل نادر کـه بـه خـاطر پـول سـر نزدیکتـرین
فامیلش کلاه می ذاره، حرف زدن هیچ فایده ای نداره، تنها راهـش
اینه که چند روز صبر کنی تا باهام بریم، اگه دیـدیم بـازی در آورد
ازش شکایت می کنیم.
- آخه نمی خوام کار به اونجا بکشه، بالاخره تو فامیل خوبیت نداره.
- اگه اون این چیزا حالیش بود که حق زن عموشو نمی خورد. - راستشو بخوای اون خواسته با این کار با من لج کنه.
- باتو؟!
- آخه چه جوری بگم... قبل از تو اون خواستگارم بود، اما من بهـش
جواب رد دادم، فکرشو نمی کردم این قـدر عقـده ای باشـه بخـواد
تلافی کنه.
- راست می گی؟! پس این آقا نـادر ، عاشـق بـوده، اونـم عاشـق
پریای من، چشمم روشن.
- اِ مسعود، شوخیت گرفته، من دارم جدی حرف می زنم.
با شیطنت می پرسد:
راستشو بگو ناقلا، تو هم بهش علاقه داشتی؟
پریا با شنیدن این جمله با کمی مکث جواب می دهد:
اولش آره، ولی یه کم که بیشتر با روحیاتش آشنا شدم، دیـدم بـه
درد زندگی نمی خوره. - نگفته بودی کلک! - آخه لزومی نمی دیدم که به تو بگم، خود تو قبل از ازدواج با من،
به کسی علاقه نداشتی!؟ - حالا هر چی بوده گذشته، ولی با این اوصاف صلاح نیست تنها بری، می ترسم باهاش درگیر شی، مگه نمی گی از تو عقـده داره، یه موقع اگه یه چیزی بهت بگه چی؟ - تو مث اینکه هنوز منو نشناختی، اگه بخواد حرف بـی ربـط بزنـه،
یه بلایی سرش میارم که تو کتابا بنویسن.
- می دونم خانوم مدیر، ولی
۱۳.۸k
۲۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.