فصل هفتم
#فصل_هفتم
# پریا با نگرانی و اضطراب درِ واحـد آپارتمـانی خـود را بـاز کـرده و وقتی می بیند همه جا تاریک است، با ناراحتی می گوید: به من میگه زود بیا، اما خودش که هنوز نیومده، یعنی تا حالا کجا مونده؟
با زدن کلیـد بـرق، لامـپ روشـن نمـی شـود، بـا اسـترس تلفـن همراهش را در می آورد، تا با نور انـدک آن جلـوی خـود را ببینـد،
بعد به سمت کنتور برق می رود و به محض زدن شاسی کنتور برق چراغها همزمان با ضبط صوت روشن شده و صدای آهنـگ" تولـد... تولد..." همه جا را پر می کند. فضای پذیرایی شاد و مفـرح اسـت و تمام دیوارها و سقف آن با بادکنک و کاغذ های رنگی آذیـن بنـدی شده، کیک بزرگی هم روی مبل وسط پذیرایی قرار گرفتـه اسـت و بیست و پنج شمع که حکایت از سن پریا دارد روی آن چیده شـده
است، مسعود دست زنان از اتاق بیرون آمده و به سمت او می آید.
پریا با دیدن این فضا بسیار حیرت می کنـد، لحظـه ای مشـکلات خود را فراموش کرده و به حرکات مسعود نگاه می کنـد، بعـد مـی
گوید: وای، منو ترسوندی!
مسعود که حالت رقص به خود گرفته، دستش را دراز کـرده و مـی خواهد تا پریا با او همراه شود.
پریا عقب عقب رفتـه و از حرکـات او
خنده اش می گیرد. مسعود دست او را گرفتـه و روی مبـل جلـوی کیک می نشاند، با کبریت تک تک شمع ها را روشـن کـرده و با دوربین پشت سر هم از او عکس می گیـرد. لحظـاتی بعـد هر دو فارغ از تمام مشکلات مانند دو پروانه عاشق دور شـمع هـای کیک شروع به شادی می کنند. بعد مسعود از او می خواهد که شمع ها را فـوت کنـد، پریـا
شمع ها را یکی، یکی فوت کرده و مسعود بلند بلند دست می زنـد، پریا نیز آهسته شروع به دست زدن می کند.
مسعود بادکنک باد نشده ای را به سمت اوگرفته و می گوید:
بیا شروع کن، نوبت هرکی ترکید، تا یه هفته هرچی اون بگه. - بذار یه وقت دیگه. - زود باش بهونه نیار.
پریا وقتی می بیند که بادکنک را به سمت او دراز کرده و دست بردار نیست، به اجبار آنرا گرفته و شروع به فوت کردن می کند
سپس بادکنک را برمی گرداند. مسعود داخل آن فوت می کند و مجدد آن را به پریا می دهد، هر دو دائما بادکنک را به یکدیگر پاس می دهند، کم کم سر پریا گیج می رود و با هر بار فوت کردن حالش بدتر می شود، او با هر سختی که شده سعی می کند،
طوری برخورد کند که مسعود متوجه حال وخیمش نشود، بادکنک بزرگتر و بزرگتر شده، فشار پریا کم و کمتر، در حالی که بدنش خیس عرق شده به زحمت بادکنک را می گیرد و با هر جان کندنی که شده داخل آن فوت می کند، به مرور چشمانش سیاهی رفته و لحظات برایش بسیار وحشتناک سپری می شود، یکدفعه در حال گرفتن بادکنک، بادکنک می ترکد با ترکیدن آن گویی دنیا را به پریا داده باشند، نفس راحتی می کشد. مسعود با خوشحالی فریاد می زند:
آخ جون، نوبت من ترکید.
پریا با صدای لرزان می گوید:
جر نزن تو که فوت نکردی. - اصلا قبول نیس، یکی دیگه.
پریا در حال رفتن به سمت اتاق می گوید:
قبول کن که باختی! - بیا چرا داری در می ری؟
پریا بدون توجه به حرف او داخل اتاق می رود. دقایقی بعد مسعود در حالی که به سمت اتاق می آید، فریاد می کشد:
باشه بابا تو بردی، حالا چرا قهر می کنی؟
پریا که روی زمین نشسته و رگهای گردنش را ماساژ می دهد، تا صدای او را می شنود، به سختی بلند می شود تا مسعود متوجه حال وخیم او نشود، اما به محض بلند شدن حالت تهوع گرفته و به زحمت خود را روی تخت می اندازد. مسعود داخل اتاق شده و با
تعجب می پرسد:
خوابیدی؟
پریا چیزی نمی گوید، مسعود وقتی متوجه حال او می شود، روی تخت نشسته و مجددا می پرسد:
با توام انگار حالت مساعد نیست!؟ پریا با مشقت تکانی به خود داده و جواب می دهد:
اعصابم خورده، فکر و خیال عزیز یک لحظه آرومم نمی ذاره؟ - من که تو عمرم آدمی به صبوری عزیز ندیدم، آخه مگه می شه
به خاطر اینکه تو ناراحت نشی، چند ماه چیزی بهت نگفته باشه. با شنیدن این حرف، بهانـه بـه دسـت پریـا مـی آیـد و شـروع بـه گریستن کرده و می گوید:
اگه بدونی، تا شنیدم چقدر داغون شدم، وقتی یاد مظلومیتش مـی افتم، جیگرم کباب می شه، اگه اون سـه دونـگ مغـازه رو فروختـه بودم و تو بانک گذاشته بودم، خیلی بهتر از این بود که دسـت ایـن الدنگ، نمک نشناس بیفته، حداقل هر مـاه عزیـز بـدون دردسـر از سودش استفاده می کرد. - تو رو خدا اشکاتو پاک کن، حتماً کرایه عقب افتـاده رو ازش مـی گیریم. - فردا هر جور شده باید برم پیش عزیز، دیگه بیشـتر از ایـن نمـی تونم تحمل کنم.
- حالا نمی خواد اینقدر نگـران باشـی، خیالـت راحـت، همـه چـی
درست می شه... فردا قبل از رفتن حتما یادم بنداز آب و روغن ماشینو چک کنم. - ماشین نمی خوام ببرم. - واسه چی؟ - با اتوبوس راحت ترم، حوصله رانندگی رو ندارم.
پریا آهسـته دراز کشـیده و پلکهـایش را مـی بندد، مسعود نیـز کنـار او دراز
# پریا با نگرانی و اضطراب درِ واحـد آپارتمـانی خـود را بـاز کـرده و وقتی می بیند همه جا تاریک است، با ناراحتی می گوید: به من میگه زود بیا، اما خودش که هنوز نیومده، یعنی تا حالا کجا مونده؟
با زدن کلیـد بـرق، لامـپ روشـن نمـی شـود، بـا اسـترس تلفـن همراهش را در می آورد، تا با نور انـدک آن جلـوی خـود را ببینـد،
بعد به سمت کنتور برق می رود و به محض زدن شاسی کنتور برق چراغها همزمان با ضبط صوت روشن شده و صدای آهنـگ" تولـد... تولد..." همه جا را پر می کند. فضای پذیرایی شاد و مفـرح اسـت و تمام دیوارها و سقف آن با بادکنک و کاغذ های رنگی آذیـن بنـدی شده، کیک بزرگی هم روی مبل وسط پذیرایی قرار گرفتـه اسـت و بیست و پنج شمع که حکایت از سن پریا دارد روی آن چیده شـده
است، مسعود دست زنان از اتاق بیرون آمده و به سمت او می آید.
پریا با دیدن این فضا بسیار حیرت می کنـد، لحظـه ای مشـکلات خود را فراموش کرده و به حرکات مسعود نگاه می کنـد، بعـد مـی
گوید: وای، منو ترسوندی!
مسعود که حالت رقص به خود گرفته، دستش را دراز کـرده و مـی خواهد تا پریا با او همراه شود.
پریا عقب عقب رفتـه و از حرکـات او
خنده اش می گیرد. مسعود دست او را گرفتـه و روی مبـل جلـوی کیک می نشاند، با کبریت تک تک شمع ها را روشـن کـرده و با دوربین پشت سر هم از او عکس می گیـرد. لحظـاتی بعـد هر دو فارغ از تمام مشکلات مانند دو پروانه عاشق دور شـمع هـای کیک شروع به شادی می کنند. بعد مسعود از او می خواهد که شمع ها را فـوت کنـد، پریـا
شمع ها را یکی، یکی فوت کرده و مسعود بلند بلند دست می زنـد، پریا نیز آهسته شروع به دست زدن می کند.
مسعود بادکنک باد نشده ای را به سمت اوگرفته و می گوید:
بیا شروع کن، نوبت هرکی ترکید، تا یه هفته هرچی اون بگه. - بذار یه وقت دیگه. - زود باش بهونه نیار.
پریا وقتی می بیند که بادکنک را به سمت او دراز کرده و دست بردار نیست، به اجبار آنرا گرفته و شروع به فوت کردن می کند
سپس بادکنک را برمی گرداند. مسعود داخل آن فوت می کند و مجدد آن را به پریا می دهد، هر دو دائما بادکنک را به یکدیگر پاس می دهند، کم کم سر پریا گیج می رود و با هر بار فوت کردن حالش بدتر می شود، او با هر سختی که شده سعی می کند،
طوری برخورد کند که مسعود متوجه حال وخیمش نشود، بادکنک بزرگتر و بزرگتر شده، فشار پریا کم و کمتر، در حالی که بدنش خیس عرق شده به زحمت بادکنک را می گیرد و با هر جان کندنی که شده داخل آن فوت می کند، به مرور چشمانش سیاهی رفته و لحظات برایش بسیار وحشتناک سپری می شود، یکدفعه در حال گرفتن بادکنک، بادکنک می ترکد با ترکیدن آن گویی دنیا را به پریا داده باشند، نفس راحتی می کشد. مسعود با خوشحالی فریاد می زند:
آخ جون، نوبت من ترکید.
پریا با صدای لرزان می گوید:
جر نزن تو که فوت نکردی. - اصلا قبول نیس، یکی دیگه.
پریا در حال رفتن به سمت اتاق می گوید:
قبول کن که باختی! - بیا چرا داری در می ری؟
پریا بدون توجه به حرف او داخل اتاق می رود. دقایقی بعد مسعود در حالی که به سمت اتاق می آید، فریاد می کشد:
باشه بابا تو بردی، حالا چرا قهر می کنی؟
پریا که روی زمین نشسته و رگهای گردنش را ماساژ می دهد، تا صدای او را می شنود، به سختی بلند می شود تا مسعود متوجه حال وخیم او نشود، اما به محض بلند شدن حالت تهوع گرفته و به زحمت خود را روی تخت می اندازد. مسعود داخل اتاق شده و با
تعجب می پرسد:
خوابیدی؟
پریا چیزی نمی گوید، مسعود وقتی متوجه حال او می شود، روی تخت نشسته و مجددا می پرسد:
با توام انگار حالت مساعد نیست!؟ پریا با مشقت تکانی به خود داده و جواب می دهد:
اعصابم خورده، فکر و خیال عزیز یک لحظه آرومم نمی ذاره؟ - من که تو عمرم آدمی به صبوری عزیز ندیدم، آخه مگه می شه
به خاطر اینکه تو ناراحت نشی، چند ماه چیزی بهت نگفته باشه. با شنیدن این حرف، بهانـه بـه دسـت پریـا مـی آیـد و شـروع بـه گریستن کرده و می گوید:
اگه بدونی، تا شنیدم چقدر داغون شدم، وقتی یاد مظلومیتش مـی افتم، جیگرم کباب می شه، اگه اون سـه دونـگ مغـازه رو فروختـه بودم و تو بانک گذاشته بودم، خیلی بهتر از این بود که دسـت ایـن الدنگ، نمک نشناس بیفته، حداقل هر مـاه عزیـز بـدون دردسـر از سودش استفاده می کرد. - تو رو خدا اشکاتو پاک کن، حتماً کرایه عقب افتـاده رو ازش مـی گیریم. - فردا هر جور شده باید برم پیش عزیز، دیگه بیشـتر از ایـن نمـی تونم تحمل کنم.
- حالا نمی خواد اینقدر نگـران باشـی، خیالـت راحـت، همـه چـی
درست می شه... فردا قبل از رفتن حتما یادم بنداز آب و روغن ماشینو چک کنم. - ماشین نمی خوام ببرم. - واسه چی؟ - با اتوبوس راحت ترم، حوصله رانندگی رو ندارم.
پریا آهسـته دراز کشـیده و پلکهـایش را مـی بندد، مسعود نیـز کنـار او دراز
۱۰.۵k
۰۷ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.