خواستم دست به مویش ببرم خواب شود

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد

🌿 کاظم_بهمنی
دیدگاه ها (۳)

و من دروازبان خسته ای کهسالهاستبهگل های پیراهن توباخته ام......

جانم را برایش میدادم وجانش را برایمدوستش داشتم و دوستم داشتا...

چه کار به حرف مردم دارم...زندگی من همین است...شب که می شود ،...

درخت خشڪم وهم صحبتِ ڪبوترهاتو هم ڪہ خستگے ات رفتمے پَرے از م...

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود عطرِ گیسویش چنان بود که بی ...

خواستم دل ببرم از دل لیلا که نشد تا که عشقش بشوم با دل شیدا ...

عاشقانه های شبنم درکنارزندگیم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط