جانم را برایش میدادم و
جانم را برایش میدادم و
جانش را برایم
دوستش داشتم و دوستم داشت
او به زبان می آورد و
من فقط برایش مینوشتم
کنارم که می نشست،لال میشدم
اصلاً این زبانِ لعنتی نمی چرخید در دهانم
که لعنتی،من هم دوستت دارم
که من هم روزی هزار بار
بیشتر از خودت دلتنگت میشوم!
به هر جان کندنی بود نگهش داشته بودم
هر روز وابسته تر میشدیم و من
کیفیتِ دوست داشتنم را دوست نداشتم
کلمات را به شیرین ترین نحوِ ممکن برایش بازی میدادم
زبانم اما...
زمان خواستم...
تا از بین ببرم غباری را که سالها بود روی دوست داشتنم جا خوش کرده بود
زمان خواستم تا پاک کنم ذهنم را
از تمامِ خاطراتی که امانم را بریده بود
گفت برایم تعریف کن؛
یک هفته
یک ماه
یک سال
من از انتظار بیزارم
از اینکه تاریخِ رفتنت را بدانم
برگشتت اما...
هیچ به زبان نیاوردم و رفتم
رفتم و آنقدر غرقِ خاطرات شدم
که فراموش کردم کسی آن دورترها
هر روز
انتظار از چشمانش میچکد
رفتم و آنقدر دور شدم،که نایِ برگشتن نداشتم
رهایش کردم به امانِ خدا...
دو سال گذشت
همین چند شبِ پیش،
پاییز بود،
آنقدر هوایش در سرم پیچید،
آنقدر جایِ خالیِ دوست داشتنش را احساس کردم
که بدونِ معطلی
تلفنم را برداشتم تا به رسمِ عادتِ لعنتیِ همیشگی ام،
برایش از دلتنگی بنویسم
اولین حرفِ اسمش را نوشتم
و عکسش را
بعد از سالها،جرات کردم باز کنم!
موهایِ تنم
یک به یک ایستادند
کسی کنارش ایستاده بود که من نبودم
لباسِ سپیدِ بلندی بر تن داشت،که سلیقه ی من نبود
و دستی دستانش را چسبیده بود
که...
راستش حقم بود !
حقی که به انتظار کشیدم و دلش که نتوانستم به ماندن قرص بکنم...
رفت...!
#علی_قاضی_نظام
جانش را برایم
دوستش داشتم و دوستم داشت
او به زبان می آورد و
من فقط برایش مینوشتم
کنارم که می نشست،لال میشدم
اصلاً این زبانِ لعنتی نمی چرخید در دهانم
که لعنتی،من هم دوستت دارم
که من هم روزی هزار بار
بیشتر از خودت دلتنگت میشوم!
به هر جان کندنی بود نگهش داشته بودم
هر روز وابسته تر میشدیم و من
کیفیتِ دوست داشتنم را دوست نداشتم
کلمات را به شیرین ترین نحوِ ممکن برایش بازی میدادم
زبانم اما...
زمان خواستم...
تا از بین ببرم غباری را که سالها بود روی دوست داشتنم جا خوش کرده بود
زمان خواستم تا پاک کنم ذهنم را
از تمامِ خاطراتی که امانم را بریده بود
گفت برایم تعریف کن؛
یک هفته
یک ماه
یک سال
من از انتظار بیزارم
از اینکه تاریخِ رفتنت را بدانم
برگشتت اما...
هیچ به زبان نیاوردم و رفتم
رفتم و آنقدر غرقِ خاطرات شدم
که فراموش کردم کسی آن دورترها
هر روز
انتظار از چشمانش میچکد
رفتم و آنقدر دور شدم،که نایِ برگشتن نداشتم
رهایش کردم به امانِ خدا...
دو سال گذشت
همین چند شبِ پیش،
پاییز بود،
آنقدر هوایش در سرم پیچید،
آنقدر جایِ خالیِ دوست داشتنش را احساس کردم
که بدونِ معطلی
تلفنم را برداشتم تا به رسمِ عادتِ لعنتیِ همیشگی ام،
برایش از دلتنگی بنویسم
اولین حرفِ اسمش را نوشتم
و عکسش را
بعد از سالها،جرات کردم باز کنم!
موهایِ تنم
یک به یک ایستادند
کسی کنارش ایستاده بود که من نبودم
لباسِ سپیدِ بلندی بر تن داشت،که سلیقه ی من نبود
و دستی دستانش را چسبیده بود
که...
راستش حقم بود !
حقی که به انتظار کشیدم و دلش که نتوانستم به ماندن قرص بکنم...
رفت...!
#علی_قاضی_نظام
۱.۱k
۱۱ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.