عشق جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_44
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#جونگکوک
روبهروی تخت ایستادم و با صدای بلند گفتم
جونگکوک :هی بلند شو الان هواپیما بلند میشه
تیز سیخ نشست روی تخت و زل بهم...
آنا :مگه فردا پرواز نداشتیم؟
کلافه دستی پشت گردنم کشیدم
کی بیاد یک ساعت به این بفهمونه
بطرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم که متعجب زل زد بهم ...
جونگکوک :ببین کاری برام پیش اومده باید برگردیم سئول... نمیتونم که اینجا باهات خوش بگذرونم
اخمی کرد و بالشت کنارشون برداشت و محکم زد تو سرم که آخی بلند گفتم...
جونگکوک :چته تو؟
با حرص از روی تخت بلند شد و گفت...
آنا :برو بیرون... یالا
از اتاق زدم بیرون...
واقعا یک جاهایی بهش نمیخوره یک دختر معمولی باشه؟
اخه چطور ممکنه زور یک دختر معمولی انقد زیاد باشه؟
#سئول_خونه
#جین
آنا روی مبل نشسته بود و داشت چیپسشو میخورد و به تلویزیون خاموش بی حال زل زده بود...یعنی چیشده؟
به پسرا نگاهی انداختن که شونه ای به نشونه نمیدونیم بالا انداختن.
کلافه رفتم کنار آنا نشستم و با خنده گفتم...
جین :سفر چطور بود آنا؟
همون طوری که داشت چیپسشو میخورد و زل زده بود به تلویزیون بی حال گفت
آنا :هیچ
متعجب نگاهش کردم که بقیه پسرا اومدن دور آنا نشستن...
جیمین :یعنی چی؟
نامجون :نکنه اون مغرور بی احساس...
یهو پرید وسط حرف نامی و با تاکید گفت...
آنا :آفرین نامی... اون بی احساس ترین آدم روی زمینه... رباط، اون یک رباطه
یونگی چپ چپ نگاهم کرد که سرمو به نشونه چیه تکون دادم.
آب دهنشو قورت داد و دستشو روی شونه آنا گذاشت و به آرومی گفت...
یونگی :یعنی چی رباطه؟
آنا ظرف چیپسشو گذاشت روی میز و از روی مبل بلند شد و رو به روی ما ایستاد...
آنا :منو صبح بیدار کرده که بیایم سئول...خب رباطی احساس نداری حداقل یکمم خش بگذرون همش کار نمیشه که
هوسوک اومد کنارم نشست و آروم گفت
هوسوک :هیونگ فک نکنم این دوتا باهم کنار بیان
آروم پرسیدم
جین :چرا؟
هوسوک :چون آنا همش دوست داره خش بگذرونه و دور بزنه و شیطونه ولی جونگکوک فقط همه چیزش کار کردن و شرکتشه... نمیتونه احساستشو نشون بده
سرمو به عنوان تایید بالا و پایین کردم و دیدم که بحث داغ آنا و نامجون سر رباط بودن جونگکوک داره بالا تر میره و یونگیو تهیونگ مظلوم بینشون ایستادن
#𝒑𝒂𝒓𝒕_44
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#جونگکوک
روبهروی تخت ایستادم و با صدای بلند گفتم
جونگکوک :هی بلند شو الان هواپیما بلند میشه
تیز سیخ نشست روی تخت و زل بهم...
آنا :مگه فردا پرواز نداشتیم؟
کلافه دستی پشت گردنم کشیدم
کی بیاد یک ساعت به این بفهمونه
بطرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم که متعجب زل زد بهم ...
جونگکوک :ببین کاری برام پیش اومده باید برگردیم سئول... نمیتونم که اینجا باهات خوش بگذرونم
اخمی کرد و بالشت کنارشون برداشت و محکم زد تو سرم که آخی بلند گفتم...
جونگکوک :چته تو؟
با حرص از روی تخت بلند شد و گفت...
آنا :برو بیرون... یالا
از اتاق زدم بیرون...
واقعا یک جاهایی بهش نمیخوره یک دختر معمولی باشه؟
اخه چطور ممکنه زور یک دختر معمولی انقد زیاد باشه؟
#سئول_خونه
#جین
آنا روی مبل نشسته بود و داشت چیپسشو میخورد و به تلویزیون خاموش بی حال زل زده بود...یعنی چیشده؟
به پسرا نگاهی انداختن که شونه ای به نشونه نمیدونیم بالا انداختن.
کلافه رفتم کنار آنا نشستم و با خنده گفتم...
جین :سفر چطور بود آنا؟
همون طوری که داشت چیپسشو میخورد و زل زده بود به تلویزیون بی حال گفت
آنا :هیچ
متعجب نگاهش کردم که بقیه پسرا اومدن دور آنا نشستن...
جیمین :یعنی چی؟
نامجون :نکنه اون مغرور بی احساس...
یهو پرید وسط حرف نامی و با تاکید گفت...
آنا :آفرین نامی... اون بی احساس ترین آدم روی زمینه... رباط، اون یک رباطه
یونگی چپ چپ نگاهم کرد که سرمو به نشونه چیه تکون دادم.
آب دهنشو قورت داد و دستشو روی شونه آنا گذاشت و به آرومی گفت...
یونگی :یعنی چی رباطه؟
آنا ظرف چیپسشو گذاشت روی میز و از روی مبل بلند شد و رو به روی ما ایستاد...
آنا :منو صبح بیدار کرده که بیایم سئول...خب رباطی احساس نداری حداقل یکمم خش بگذرون همش کار نمیشه که
هوسوک اومد کنارم نشست و آروم گفت
هوسوک :هیونگ فک نکنم این دوتا باهم کنار بیان
آروم پرسیدم
جین :چرا؟
هوسوک :چون آنا همش دوست داره خش بگذرونه و دور بزنه و شیطونه ولی جونگکوک فقط همه چیزش کار کردن و شرکتشه... نمیتونه احساستشو نشون بده
سرمو به عنوان تایید بالا و پایین کردم و دیدم که بحث داغ آنا و نامجون سر رباط بودن جونگکوک داره بالا تر میره و یونگیو تهیونگ مظلوم بینشون ایستادن
۵۶.۶k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.