پارت76:
#پارت76:
با یه دست اسلحه و ارمیا رو گرفت و با دست دوم سریع سوئیچ رو از روی زمین برداشت.
در حالی که عقب عقب می رفت ارمیا رو سمت صندلی راننده پرت کرد و خودش سمت در شاگرد دوید و سوار شد . در حالی که اسلحه رو سمت ارمیا گرفته بود گفت:
- زود باش روشنش کن و با آخرین سرعت برون! زود باش!
ارمیا از ترس جونشم که شده به اجبار ماشین رو روشن کرد و با تمام سرعت از منطقه ی مرزی خارج شد.
سپهر و سرگرد رضایی به همراه چند سرباز دیگه با هم به سمت ون رفتن و سوارش شدن و به دنبال ماشین هومن و ارمیا رفتن.
سرعت ماشین هومن خیلی زیاد بود. سپهر کلافه به ماشین خیره شده بود حتی پلک هم نمی زد می ترسید با یک پلک بهم زدن ماشین از جلوی چشم هاش محو بشه.
ارمیا نگاهش به دره ای که زیاد هم از اون فاصله نداشتن می اُفته. با خودش فکر کرد شاید این بهتر راه حل باشه.
یک آن فرمون رو به سمت راست چرخوند.
هومن با وحشت داد زد:
- چیکار می کنی احمق؟!
ماشین به طور وحشتناکی تو دره افتاد و دیگه هومن نتونست چیزه دیگه یی بگه فقط تنها فکری که به سرش زد پرت کردن خودش از ماشین بود.
بهترین موقعیت برای فرارش بود با خود گفت الانه همه درگیر ارمیا شدن و اون رو به کل فراموش کردن. از روی زمین بلند شد و فقط به جلو می دوید.
با اینکه هوا تاریک شده بود ولی باز هم سپهر تونست افتادن ماشین تو دره رو ببینه و فقط صدای نعره اش تو ماشین پیچید.
ارمیا سرش محکم به فرمون خورد و تو سیاهی مطلق فرو رفت. سپهر ماشینشون رو گوشه ای پارک کرد و به طرف پایین دره دوید.
همونجور که می دوید به علی گفت:
- علی! برو دنبال اون عوضی. برو!
علی با تمام توانش شروع به دویدن دنبال هومن کرد. هومن کلافه از مزاحمی که پشت سرش را افتاده بود برگشت و به پای علی شلیک کرد.
علی ناله کنان به روی زمین افتاد دیگه توان دویدن پشت سر هومن رو نداشت. سپهر چشمش که به ماشین افتاد یا ابلفضلی گفت. ماشین به طرز فجیحی داغون شده بود.
سپهر و چنتا از سرباز ها بیخبر از وضع علی و هومن سعی از در اوردن ارمیا از توی ماشین کردن.
با یه دست اسلحه و ارمیا رو گرفت و با دست دوم سریع سوئیچ رو از روی زمین برداشت.
در حالی که عقب عقب می رفت ارمیا رو سمت صندلی راننده پرت کرد و خودش سمت در شاگرد دوید و سوار شد . در حالی که اسلحه رو سمت ارمیا گرفته بود گفت:
- زود باش روشنش کن و با آخرین سرعت برون! زود باش!
ارمیا از ترس جونشم که شده به اجبار ماشین رو روشن کرد و با تمام سرعت از منطقه ی مرزی خارج شد.
سپهر و سرگرد رضایی به همراه چند سرباز دیگه با هم به سمت ون رفتن و سوارش شدن و به دنبال ماشین هومن و ارمیا رفتن.
سرعت ماشین هومن خیلی زیاد بود. سپهر کلافه به ماشین خیره شده بود حتی پلک هم نمی زد می ترسید با یک پلک بهم زدن ماشین از جلوی چشم هاش محو بشه.
ارمیا نگاهش به دره ای که زیاد هم از اون فاصله نداشتن می اُفته. با خودش فکر کرد شاید این بهتر راه حل باشه.
یک آن فرمون رو به سمت راست چرخوند.
هومن با وحشت داد زد:
- چیکار می کنی احمق؟!
ماشین به طور وحشتناکی تو دره افتاد و دیگه هومن نتونست چیزه دیگه یی بگه فقط تنها فکری که به سرش زد پرت کردن خودش از ماشین بود.
بهترین موقعیت برای فرارش بود با خود گفت الانه همه درگیر ارمیا شدن و اون رو به کل فراموش کردن. از روی زمین بلند شد و فقط به جلو می دوید.
با اینکه هوا تاریک شده بود ولی باز هم سپهر تونست افتادن ماشین تو دره رو ببینه و فقط صدای نعره اش تو ماشین پیچید.
ارمیا سرش محکم به فرمون خورد و تو سیاهی مطلق فرو رفت. سپهر ماشینشون رو گوشه ای پارک کرد و به طرف پایین دره دوید.
همونجور که می دوید به علی گفت:
- علی! برو دنبال اون عوضی. برو!
علی با تمام توانش شروع به دویدن دنبال هومن کرد. هومن کلافه از مزاحمی که پشت سرش را افتاده بود برگشت و به پای علی شلیک کرد.
علی ناله کنان به روی زمین افتاد دیگه توان دویدن پشت سر هومن رو نداشت. سپهر چشمش که به ماشین افتاد یا ابلفضلی گفت. ماشین به طرز فجیحی داغون شده بود.
سپهر و چنتا از سرباز ها بیخبر از وضع علی و هومن سعی از در اوردن ارمیا از توی ماشین کردن.
۱۰.۳k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.