رمان پسر دایی من

🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part27
همه سکوت کرده بودن و نفس باچشمای اشکی نگام می‌کرد
باحرفی که نفس زد احساس کردم قلبم ایستاد
یع....یعنی چی من حسودی میکنم یانه به من چه من که از تو متنفرم چرا این دخترو بازیچه خودت کردی هاان که من حسودی کنم با داد گفت
مگه یادت نرفته من از بابام کتک خوردم هاان میگه یادت نرفته تو باعث شدی راهی بیمارستان شدم هااان
هاناشو با داد میگفت
عمو کفت
بسته این قضیه رو هم من و هم داییت میدونستیم بیایید بشینید همه چیرو بهتون میگم
#نفس
همه نشسته بودیم حتی مریم
وقتی که هامون از خارج برگشت گفت بخاطره اینکه برگشته یه مهمونی دورهمی بگیرم که دیدید لوله آب خونه دایی اینات خراب شدش
بعد از چند روز هامون بع منو داییت همون روزی که گفت یه نفرو دوست دارم بهمون گفت به نفس یه حسایی دارم ولی نمیدونم این عشقه یا چی
باهم سه تایی فکر کردیم که الکی تورو ببره واسیه خرید واسیه مثلا عشقش
یعد از اپن روز فهمیدیم که تو خودتی و فهمیدم رفتارت عوض شده با هامون بهش گفتیم که بره گل و عروسک وتست بخره و از دلت در بیاره که موفق هم شد
و حتی هامون بهمون گفت که تو هامونو مقصر میدونی
‌‌‌‌کپ کردم یعنی هامون دوستم داره
پس چرا با روح این دختر بازی کردین
دخترن من خبر نداشتم بعد هامون بهم گفت
مریم گفت
یعنی الان چی
هامون گفت
یعنی من نفسو دوست دارم و توهم گمشو بیرون
مریم گفت
خاک تو سر داداشم با این رفیقش
هامون بیخیال لب زد
من همه چیرو به داداشت گفتم
مریم گفت
چیییی
همون مه شنیدی هررری
مریم که رفت
همه مون نشسته بودیم هامون گفت
نفس
بالحن سرد گفتم
بله
جوابت الان چیه
درمورد
درمورد حسم تو چه حسی بهم داری
میخواستم بلند شم و بگم عاشقتم من ولی گفتم
ازت متنفرم
همه بابهت نگام کردند
که پاشدم رفتم تو اتاقم درم قفل کردم
گوشیم زنگ خورد که دیدم رامینه جواب ندادم
یاد اولین بوسه ایی که به لبم زد افتادم
بغضم شکست و گریه کردم
#هامون
باورم نمیشه که نفس دوستم نداره
مگه مرد گریه میکنه
بغض کرده بودم
با بغض گفتم
دیدید عمو نفس دوستم نداره هیچ ازم هم متنفره
عمو گفت
درست میشه پسرم
مامان و عمه که تا این موقع سکوت کرده بودند گفتند
یه چیزی بگید ماهم بفهمیم
بابا گفت هیچ هامون دلبسته به نفس و نفس
بخ اینجا که رسید بابا سوکت کرد که من کامل کردم
متنفره
نریمان گفت
دیدگاه ها (۰)

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part28نریمان گفتواقعا ازت همچین توقعی ند...

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }Part19#مارالوقتی ارسلان اونجوری ...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part26#هامون وقتی گفت میخواد با پسر بره ...

سلام بچه ها دلیل اینکه نبود پام شکسته و خودمم پام مشکل داره ...

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

⁶⁵یونجو: “عمو، میشه یه سوال بپرسم؟”کوک: “جانم؟”یونجو: “از تن...

برادر بی رحم من💔🥀🖤💫part 6(یورا میره داخل) &داداش"چیه (مست) &...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط