رمان پسر دایی من

🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part26
#هامون
وقتی گفت میخواد با پسر بره بیرون دوست داشتم بکشمش
نریم گفت
چیشده عزیزم
پوزخندی زدم و گفتم
مریم خانم مثله اینکه واقعا باورتون شده من شمارو دوست دارم هوممم
شاید به واقعیت پرداخت
باتعجب نگاش کردم این چی داره میگه بلند شدم و با داد گفتم
گمشو از خونه عمه من بیرون گمشو
مامان کفت
چیشده پسرم
هیچی مامان بهش بکو بره بیرون
مریم گفت
میخوایی همه چیرو به مامان بابات بگم هان واقیعیتو بگم
مامان گفت
چه واقعیتی
که نفس امد پایین
واییی الان اگه مریم بگه همه چیرو میفهمه
گقتم برو بیرون از خونه عمه ی من
مریم گفت
باش پس خود خواستی
و رفت سمت نفس
نفس
نفس باتعجب گفت
بله
میخواستم یه چیرو بهت بگم
بگو
همه تون گوش بدید
این آقا پسر رفیق داداشمه آرش
امد دیش داداشم و گفت که من یه حسایی به نفس دارم ولی نمیدونم نفس به من چه حسی داره و میخوام حسودی کنه داداشمم آمد گفت این داستان رو منم قبول کردم که نقش بازی منم که هامون دوستم داره و منم همینطور و الان واقعا دوستش دارم که بهم بی احترامی میکنه
دیدگاه ها (۰)

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part27 همه سکوت کرده بودن و نفس باچشمای ...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part28نریمان گفتواقعا ازت همچین توقعی ند...

سلام بچه ها دلیل اینکه نبود پام شکسته و خودمم پام مشکل داره ...

چالش❤️🫧🫧نوع چالش:عکس فروشی 🎀🧸قیمت سه عکس از مانی و دوفیلم از...

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

سناریو [درخواستی]وقتی دختر ۱۴ سالتون رو با دوست پسرش میبینین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط